حمایت از واحد فنی سایت باب الحرم : شماره کارت 5892-1013-5929-2857 به نام علیرضا ملکی

نمایش جزئیات

طفلان حضرت مسلم بن عقیل در یک نگاه

طفلان حضرت مسلم بن عقیل در یک نگاه

با توجه به اینکه حضرت مسلم داماد و شوهر خواهر حضرت امام حسین (ع) است و آن حضرت ، مسلم بن عقیل را به نیابت از خودش به کوفه فرستاد پس از مدتی مسلم نامه ای مبنی بر ثبات مردم کوفه به سوی امام حسین (ع) ارسال کردند که هر  چه زود تر به کوفه بیا .

گوئی که هنگام حرکت امام حسین (ع) دو فرزند از مسلم بن عقیل به نام محمد و ابراهیم همراه امام حسین (ع) به کربلا آمده اند . وقتی حادثه کربلا پیش آمد و اهل بیت امام حسین (ع) به اسارت دشمن در آمدند ، بعد از دوازده روز که در کوفه زندان بودند هنگام حرکت آنها به طرف شام ضمن شمارش و معرفی آنها متوجه شدند که در میان اسرا دو فرزند از مسلم بن عقیل وجود دارد و با توجه

به حساسیتی که عبدالله بن زیاد در رابطه با مسلم داشت آن دو را از اهلبیت جدا کرده و یکسال در زندان بودند هنگام شب دو قرص نان جو با یک ظرف آب به آنها می دادند وقتی آن دو عزیز خدا دیدند که سر شب  به آنها غذا می دهند لذا روزها را روزه می گرفتند : تا یک سال تمام در زندان بودند سپس دیدند زندانبان آنها را عوض کرده اند و پیرمردی به نام مشکور است محمد که بزرگتر از برادرش ابراهیم بود گفت : برادر این پیرمرد گویا از دوستان آل محمد (ص) است خوب است که امشب که برای ما غذا می آید خود را به او معرفی کنیم زیرا که ممکن است ما در زندان از بین برویم. ابراهیم گفت : برادر پیشنهاد خوبی است لذا وقتی خود را معرفی کردند و آن پیرمرد فهمید که آن دو فرزندان مسلم بن عقیل هستند سفره ای نان و کوزه ای آب آماده کرد و شب هنگام آنها را آزاد نمود ولی سفارش کرد به آن دو طفل که روز ها پنهان شوید و شبها حرکت کنید زیرا در غیر این صورت امکان دارد شما را دستگیر کنند .

لذا طفلان ، ترسان و غریب ، بدون راهنما حرکت کردند که ناگهان کنار شط فرات سر درآوردند

هنگامی که صبح شد و هوا روشن شده بود کنیزی برای بردن آب فرات آمد ، دید که دو طفل کنار نخل خرمایی غریبانه گریه می کنند وقتی به خانه برگشت و جریان را برای بی بی خود تعریف کرد ، آمدند و آن دو طفل را به خانه بردند وقتی دانستند که آن دو طفلان مسلم بن عقیل هستند بسیار متأثر شدند آن دو را غذا داده و در یکی از اطاقهای خانه اش خواباند .

متأسفانه صاحب خانه شوهر آن زن «حارث» شخصی بد سیرت و از درباریان ابن زیاد و دشمن آل محمد (ص) بود . وقتی شب هنگام به خانه آمد گفت : امروز خود و اسبم را کشتم از بسکه دنبال بچه های مسلم گشتم زیرا که مشکور زندانبان آن دو را فراری داده و ابن زیاد دستور داده هر که آنها را بیاورد 2000 درهم جایزه دارد لذا من از صبح تا به حال آنچه گشتم نتوانستم آنها را پیدا کنم . هر چه زنش نصیحت کرد که چرا دنبال این کار می روید اثری نبخشید .

غافل از آن که بچه ها در خانه ی خودش بودند وقتی نیمه های شب شد بچه ها از خوابی که دیدند بیدار شدند . محمد که برادر بزرگتر بود گفت : برادر من خواب دیدم که پدرم مسلم بن عقیل با پیامبر (ص) در بهشت هستند پیامبر (ص) به پدرم مسلم فرمود : شما خودت آمدی ولی بچه هایت را در کوفه جا گذاشتی ؟پدرم در جواب گفت : یا رسول الله ! فردا شب بچه هایم در بهشت مهمان من هستند . ابراهیم گفت : برادر من هم همین خواب را دیدم فکر کنم امشب شب آخر عمر ماست لذا این خواب باعث شد که آن دو همدیگر را در بغل گرفته و گریه کنند ، حارث لعنه الله علیه تا صدای گریه ی آن دو را شنید از خواب بیدار شد و به آن اطاقی که بچه ها در آن خوابیده بودند رفت و دید که آن دو دست به گردن هم انداخته و گریه می کنند سؤال کرد شما کی هستید ؟

گفتند در امانیم گفت : آری . فرمودند ما بچه های مسلم هستیم .

لذا آن کافر سنگدل تا فهمید که این دو طفلان مسلم هستند آنقدر سیلی به صورت آنها زد و فردای آن شب بچه ها را کنار فرات آورد . اول به غلامش دستور داد سر آنها را جدا کند . وقتی غلام متوجه شد که این دو فرزندان مسلم هستند خود را در آب فرات انداخت که از قتل آنها اجتناب کرده باشد سپس به پسر خود گفت : سر آنها را جدا کن پسر امتناع ورزید در نهایت خود حارث غضبناک شد جلو آمد و هر چه بچه ها التماس کردند که ما را زنده ببر پیش عبدالله شاید نجات پیدا کنیم حارث توجهی نکرد . پس آن دو صدا زدند بگذار ما دو رکعت نماز بخوانیم . بچه ها هر یک دو رکعت نماز خواندند . سپس حارث آماده شد که سر آن دو را جدا کند می خواست سر محمد را جدا کند ابراهیم نمی گذاشت و خود را به پای او می انداخت .ای حارث اول سر مرا جدا کن می آمد سر ابراهیم را جدا کند محمد نمی گذاشت در نهایت اول سرمحمد را برید وقتی ابراهیم این صحنه را دید خود را روی بدن برادرش انداخت حارث در همان حال سر ابراهیم را هم جدا کرد و بدن آن دو را در فرات انداخت .

وقتی سرها را پیش عبدالله بن زیاد برد دست انتقام الهی بیرون آمد و ابن زیاد بسیار ناراحت شد و دستور داد چه کسی می رود همانجایی که این نامرد سر این دو طفل را بریده است سر او را جدا کند در پایان غلام ابن زیاد دستور عبیدالله را اجرا کرد و آن دژخیم را کنار فرات آورد و سر نحسش را از بدن جدا کرد .<1>

          1 . منهاج الدموع ، ص 271 و 272 .