نمایش جزئیات

روضه و توسل جانسوز _ شب دوم محرم _ ورود کاروانِ اباعبدالله الحسین علیه السلام به کربلا _حاج حسین سازور

روضه و توسل جانسوز _ شب دوم محرم _ ورود کاروانِ اباعبدالله الحسین علیه السلام به کربلا _حاج حسین سازور

باز حرفِ نینوا آمد دلم آتش گرفت

کاروان در کربلا آمد دلم آتش گرفت

گفت خواهر با برادر یا اَخا اینجا کجاست؟

در دلم شور و نوا آمد دلم آتش گرفت

هر چه میدانستم از درد و بلایِ کربلا

حال پیشم بر ملا آمد ، دلم آتش گرفت

بس که این صحرایِ غم،بویِ جدایی میدهد

حرف مادر یادِ ما آمد دلم آتش گرفت

باید آیا بستۀ پیراهنت را وا کنم

اشک از چشمت چرا آمد دلم آتش گرفت

آنچه میدانستم از این سرزمین،دیدم به چشم

پیشوازِ ما عزا آمد ، دلم آتش گرفت

میزبان آمد به استقبالِ ما با طبلِ جنگ

صوت «اشقی الاشقیا»آمد دلم آتش گرفت

کاش انگشتر نمی آوردی اینجا با خودت

تا کجا این ماجرا آمد ، دلم آتش گرفت

*روز دوم رسیدن کربلا ، من به دو تا واقعۀ فردا اشاره میکنم و میگذرم ... وقتی گفتن اینجا کربلاست یه دفعه زینب از بالا ناقه رویِ خاک افتاد به ابی عبدلله خبر دادند زینب داره میمیره از گریه .... زود خودش و رسوند خواهر و بغل کرد ، میخواست بیوفته عباس بود ... علی اکبر بود ... قاسم بود ... برادران اباالفضل بودن" همه دورِ خواهر حلقه زدن ، اون مرد همسایۀ علیِ میگه چهل سال من همسایۀ علی بودم ، یک بار قامتِ زینبُ ندیدم ، اون وقت غروبِ روز یازدهم .....یه نگاه کرد گفت حسین بلند شو ببین دارن خیره خیره نگاه میکنن ... چشمهایِ نامحرم .... ای بر چشمِ بد لعنت ... نگاهشُ انداخت سمت گودال ، امام زنده و مرده ش یکی هست ، حی هست در تمامِ احوال ، داشت با تنِ بی سر حرف میزد صدایِ زینب و شنید ، راوی میگه به خدا قسم یه وقت دیدم از تهِ گودال صدایِ تکبیر بلند شد ... دیدم حلقوم بریده داره الله اکبر میگه ، حواسِ لشکر رفت به گودال زینب سوار ناقه شد ... این یه خبر ،مثل فردا که رسیدن کربلا ، فرمود این زمین هارو مالکشُ پیدا کنین ، پیدا کردن ، حضرت پولشُ چند برابر داد ، گفت بعدها دوستانِ ما میان اینجا اتراق میکنن شماها هم سه روز ازشون پذیرایی کنید ، هر چی میخوان از این خاک ببرن ببرن .... بعد ساربان و صدا زد گفت بیا ، خیلی زحمت کشیدی ، چندین برابر پول داد به ساربان انعام داد ، ساربان گفت دستت درد نکند ... بیشتر از همه به من عنایت کردی ... اما چشمِ نانجیبش ، چشمش از دست آقا برداشته نمی شد ...نامرد گذاشت غروب عاشورا ... اومد کربلا دید همۀ بدن و غارت کردن ، عمامه رو بردن ... زره و بردن ... شمشیر و بردن ... دید تو تاریکی یه چیزی داره برق میزنه ، یه شمشیر شکسته پیدا کرد انگشت حضرتُ جدا کرد .....*

حسین ........

.