نمایش جزئیات
روضه و توسل به باب الحوائج حضرت علی اصغر سلام الله اجرا شده شب هفتم ماه محرم سال 1397 به نفسِ حاج حسین سازور
*از امشب آبُ رو خیمه های ابی عبدالله بستن یه ولوله ای تو خیمه ها ایجاد شد ..*
امشب حرم آل علی آب ندارد ..
طفلان همه از تشنه لبی تاب ندارن
السلام علیک یا باب الحوائج...شب با عظمتی ست .. شبِ علی اصغرِ .. گرفتارا کجان .. مریض دارها کجان .. حاجت دارا کجان ...."واقعاً شبی ست که اگر کسی دست عنایت به ذیل حضرت علی اصغر علیه السلام بزنه کسی دست خالی نخواهد رفت .. او و مادر بزرگوارش ... "
پدری خم شده تا دردِ کمر را بکشد
مادری مانده که تا نازِ پسر را بکشد
چشم او خورد به لب هایِ ترک خورده و گفت
کاش میشد به لبش دیدۀ تر را بکشد
بردن این تنِ بی وزن برایش سخت است
نیست عباس که این قرص قمر را بکشد
از دو سو تیر به بیرون زده ، باید چه کند؟
از کدامین طرف این تیر سه سر را بکشد؟
خواست از سمتِ سه شعبه بکشد سر چرخید
بهتر این دید که او قسمت پر را بکشد
تیر از بچه که رد شد جگرش تیر کشید
نکند با سر این تیر جگر را بکشد
هرچه میخواست بیاید به حرم باز نشد
یک نفر کاش که تا خیمه پدر را بکشد
*زن ها دورِ رباب حلقه زدن .. هی میگه کاش میشد یه بار دیگه علی مو می بوسیدم .. بچه رو دست به دست دادند رسید دستِ حسین .. خُودُ از سرش برداشت ، عمامۀ پیغمبر رو سرش گذاشت گفت ببرم دیگه این بچه رو سیراب میکنن .. آورد بچه رو میانِ میدان .. لشگر دیدند از زیر عبا یه قنداقه رو ، رو دست گرفت یا الله ....
فرمود اگر به زعم شما من گنه کارم ، نکرده هیچ گناهی .. این بچه رو بگیرید ببرید خودتون سیرابش کنید ، خودتون بهش آب بدید ، داشت با لشگر حرف میزد یه دفعه ابی عبدالله دید صدای سفیر تیر داره میاد .. علی اصغر یه تکان خورد .. حسین نگاه کرد دید یه سر پسرش خم شد .. خون پاشید تو صورت حضرت .. ، اصلا حضرت حیران شده بود ، خدایا چیکار کنم با این کشته .. بهترین کار این بود خونِ گلوی علی رو گرفت ، به آسمان پاشید خدایا شاهد باش اینا به صغیر و کبیر ما رحم نکردن ..
مختار قتلۀ کربلا رو گرفته به یکیشون گفت نانجیب جایی بود شما دلتون برا حسین بسوزه؟ .. گفت امیر امان دارم بگم گفت امان داری آتیشت میزنم .. بگو ببینم کجا گریه کردی ؟ .. گفت امیر فقط یه جا همه گریه کردند ریز و درشت لشگر گریه کرد .. دیدم حسین کشتۀ علی اصغر رو دستشِ نگاه کردم دیدم یه خانومی دم خیمه ایستاده .. فهمیدم مادرشِ .. دیدم چند قدم میرفت از خجالت برمیگشت .. دوباره میرفت برمیگشت .. دیدم حسین حیرانِ ....
.