نمایش جزئیات
«رضای دوست»
گمان مدار که گفتم برو ، دل از تو بریدم
نفس شمرده زدم همرهت پیاده دویدم
محاسنم به کف دست بود و اشک به چشم
گهی به خاک فتادم گهی ز جای پریدم
دلم به پیش تو ، جان در قفات ، دیه به قامت
خدای داند و دل شاهد است من چه کشیدم
دو چشم خود بگشا و سؤال کن که بگویم
ز خیمه تا سر نعش تو من چگونه رسیدم
ز اشک دیده لبم تر شد آن زمان که به خیمه
زبان خشک تو در دهان خویش مکیدم
نه تیغ شمر مرا می کشد نه نیزه خولی
زمانه که کشت مرا لحظه ای که داغ تو دیدم
هنوز العطشت می زد آتشم که ز میدان
صدای یا ابتای تو را دوباره شنیدم
سزد به غربت من هر جوان و پیر بگرید
که شد به خون جوانم خضاب موی سفیدم
کنار کشته تو با خدا معامله کردم
نجات خلق جهان را به خونبهات خریدم
بگو به نظم جهان میثم این سخن از من
که دست از همه شستم رضای دوست خریدم