نمایش جزئیات

روضه و توسل به طفلان حضرت زینب سلام الله علیها اجرا شده شب چهارم محرم به نفس حاج سید مجید بنی فاطمه

روضه و توسل به طفلان حضرت زینب سلام الله علیها اجرا شده شب چهارم محرم  به نفس حاج سید مجید بنی فاطمه

اَلسَّلَامُ عَلَیکَ یَا رَحْمَةَ اللهِ الْوَاسِعَه”
“یٰا بابَ النِّجاةِ الاُمَّه”

به جستجوی که باشم به جز خدایِ حسین
که داده است سَرِ رحمت به ما سرایِ حسین

نَفَس کشیدنِ ما زندگی نبود اگر
نبود قسمتِ ما خواندنِ نوایِ حسین

به فکر رفتم و دیدم که دوستت دارم
اگر چه هیچ ندارم به کف برایِ حسین

در آرزوی همینم اگر چه نا چیز است
تمام زندگیم را کُنم فدایِ حسین

به ابرهای دو چشم التماس خواهم کرد
که خالصانه ببارند در عزایِ حسین

گذشت و خیر ندیدم به جز زمان هایی
که داشتم به دلم شوقِ کربلایِ حسین

هر آنچه از قِبَلِ تو به ما رسد عشق است
خدا کند که بیاید سرم بلایِ حسین

دلیل سرخیِ رنگ شفق گمان دارم
که باشد از هنرِ خون بوریایِ حسین

*خیلی ها میگن:چرا ماها برا حسین اینجوری گریه میکنیم؟ کسی که گریه نداره، هیچی نداره،ما هر چی داریم از گریه ی بر حسینِ،اهلبیت می فرمایند،خصوصاً امام رضا علیه السلام،فرمودند: بر جدَّم حسین گریه کنید.

همه ی انبیا از آدم تا خاتم برا حسین گریه کردن، جبرئیل نازل شد،گفت:آدم! چند هزار سالِ داری گریه میکنی؟میخوای توبه ات قبول بشه؟ خدا رو به این پنج نور قسم بده،آدم!من میگم و تو تکرار کن: “یا حمیدُ بحق محمد!یا عالیُ بحق علی! یا فاطرُ بحق فاطمه!یا محسنُ بحق الحسن!یا قدیم الاحسان بحق الحسین!” تا نامِ حسین رو شنید،بی اختیار زد زیرِ گریه،گفت: این آخری کیه؟این اسم هایی که گفتی حالم عوض شد،اما این آخری قلبم رو شکست،گفت:آدم! نوه ی پیغمبرِ آخرالزمانِ، عزیزِ خداست،اما یه روزی تو دشتِ کربلا،بین دو نهرِ آب، جلو چشمِ خواهرش،سر از بدنش تشنه جدا میکنن..

خدایا!بحق الحسین،به این مملکت و به این مردم یه نگاه ویژه بفرما،دستت رو بالا بیار با تمامِ وجودت صدا بزن: یا حسین!

.

  

.

بهترین بنده ی خدا زینب
هل اَتی زینب
اِنَّما زینب
ریشه ی صبرِ انبیا زینب

زینبا زینبا و یا زینب
بانی روضه هایِ غم زینب
تا ابد مبتلایِ غم زینب

گفت ای مصطفایِ عاشورا
ای فدایِ تو زینب کبری
تو علی هستی و منم زهرا
پس فدایِ تمامِ پهلوها

سر خواهر فدایِ این سر تو
همه ما فدایِ اکبر تو

گفت ای شاهِ ما اجازه بده
حضرتِ کربلا اجازه بده
جانِ این بچه ها اجازه بده
جانِ زهرا اجازه بده

قبل از آنکه سرِ تو را ببرند
این سرِ خواهرِ تو را ببرند

من هوای تو را به سر دارم
به هوای تو بال و پر دارم
از غریبی تو خبر دارم
دو پسر نه دو تا سپر دارم

زحمتم را بیا بهباد نده
اشتیاقم را بیا به باد نده

*اینقدر خوشحال بود بی بی زینب،دو تا عزیزاش رو فرستاد گفت:بروید از دایی اجازه بگیرید،برید میدان،وقتی رفتن،سرشون رو مؤدب پایین انداختن، دایی جان! به ما اِذنِ میدان بده،فرمود: نه شما برگردید. اومدن مقابل مادر، سرها مؤدب پایین، عزیزانم چرا ناراحتید؟گفتند: مادر! رفتیم به دایی عرض کردیم، فرمود: نه،اجازه میدان نداد، تا گفتند:دایی اجازه نداده، خودِ بی بی با عجله اومد جلویِ خیمه ی ابی عبدالله،گفت: حسین جان! نکنه بچه های من رو قابل نمیدونی؟ ابی عبدالله فرمود: عزیزم! شاید باباشون عبدالله راضی نباشه؟ بی بی زینب فرمودن:برادر جان! خودِ عبدالله به من امر کرد که هرجا کار به جنگ کشید بچه هایِ من رو فدایِ حسین کن.
خواهر می دونه که برادرش چقدر عاشقِ مادرِ،یه مرتبه صدا زد:حسین! جانِ مادرمون اجازه بده،تا گفت: جانِ مادرمون.حسین قبول کرد،خواهر رو در آغوش گرفت…*

در دلِ خیمه خسته اند این دو
سَرِ راهت نشسته اند این دو
دل به لطف تو بسته اند این دو
با بزرگان نشسته اند این دو

این دو با یارِ تو بزرگ شده اند
با علمدارِ تو بزرگ شده اند

در کَرَم سائلی به دست آور
زین دو تا حاصلی به دست آور
سپرِ قابلی به دست آور
تا توانی دلی به دست آور

دل شکستن هنر نمی باشد
نظرت هم اگر نمیباشد

ای فدایت تمامیِ سر ها
سر چه باشد به پایِ دلبر ها

از چه در اشتیاق خواهر ها
تو نظر میکنی به دیگر ها

آخرش یا اجازه میگیرم
یا همین کنج خیمه میمیرم

*وقتی اجازه داد،اینقدر زینب خوشحال شد،سُرمه کشید به چشم های بچه هاش، عزیزانِ من برید دلِ جَدِّمون رسول الله رو شاد کنید. رفتن،جنگیدن،به شهادت هم رسیدن،اما نوکرا! حسینیا! از صبح هر کی رو زمین افتاد، بعد از حسین،زینب بود که از خیمه ها بیرون می اومد،حسین رو دلداری میداد،اما هرچی نگاه کردن دیدن برا شهادتِ بچه هاش زینب از خیمه ها بیرون نیومد…

عاشورا که تمام شد،وقتی بعد از اسارت برگشتن مدینه، وقتی عبدالله جلویِ زینب رو گرفت،گفت: خانم ازت یه گله ای دارم،شنیدم برا همه ی شهدا از خیمه بیرون اومدی،چرا برا بچه های من از خیمه بیرون نیومدی؟ فرمود: عبدالله! گفتم:اگه بیام بیرون، حسین چشمش به من بخوره،خجالت بکشه…

یه نگاه کرد عبدالله،گفت:خانوم! یه سئوال ازت دارم، چرا اینقدر شکسته شدی؟ چرا اینقدر پیر شدی که منِ عبدالله با یه نظر تو رو نشناختم، صدا زد: عبدالله! آخه اون چیزی که من دیدم،تو ندیدی، هر کی میدید دق می کرد، عبدالله میخوای بدونی من چی دیدم؟ واردِ گودال شدم، دیدم نیزه ها تو بدنِ حسینِ، سر که نداره، رگ های بریده رویِ این خاک هایِ داغِ کربلا، عبدالله! لباسِ حسین رو غارت کردن،عبدالله! داداشم یه نشونه داشت،یه انگشتری داشت، انگشت و انگشتر رو بریدن…
این دستت بیاد بالا،با تمامِ وجود صدا بزن: یا حسین!

.