نمایش جزئیات

روضه شهادت امام جعفر صادق علیه السلام _حاج محمدرضا بذری

روضه شهادت امام جعفر صادق علیه السلام _حاج محمدرضا بذری

اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَهْلَ بَيْتِ النُّبُوَّةِ، وَمَوْضِعَ الرِّسالَةِ، وَمُخْتَلَفَ الْمَلائِكَةِ. يا اَبا عَبْدِ اللّهِ يا جَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ اَيُّهَا الصّادِقُ يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ يا سَيِّدَنا وَمَوْلينا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا، يا وَجيهاً عِنْدَ اللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّهِ. من به راهت قدم‌گذاشته ام روی دوشم قلم‌گذاشته ام در کنار قلم بیا و ببین چوبه دار هم‌ گذاشته ام پای خود جایِ پایِ امثال دعبل و محتشم‌ گذاشته ام سر خودرابه روی دیوارِ خانه ای محترم گذاشته ام ششمین سجده حاکی از این است سربه پای تو هم‌ گذاشته ام در خیالم سرمزارِ تو‌ من چهارده تاعلم‌ گذاشته ام هرچه دارم برای احداثِ یک رواق حرم‌ گذاشته ام هرچقدر اشکم‌ هم بریزم باز درعزای تو‌ کم‌ گذاشته ام روی فرش عزای تو امشب به امیدی قدم‌ گذاشته ام بی ارادت نمیشود که نگفت از عطایت نمیشود که نگفت *غلام‌حضرتِ، کارش اینه افسار مرکب حضرت رو‌داشته، حضرت باید میرفت برمیگشت، یه عده ای شیعیان از خراسان اومدن‌ مدینه خدمت امام صادق، ثروتمندبودن،وضع مالی خوبی داشتن، یکی از اونا اومد پیشِ غلامی که افسار مرکب حضرت رو‌داشت، گفت: غلام! بیا باهم یه معامله کنیم، چه معامله ای؟ گفت: من تو‌خراسان منزل دارم، باغ دارم، ثروت دارم همه رو به تو‌ میدم، تو هم اجازه بده از این به بعد من افسار مرکب امام صادق رو داشته باشم... غلام اومد خدمت امام صادق، عرض ادب کرد، گفت: آقاجان! اگر من که غلام‌ شمام خیری بخواد به من برسه، شما مانع میشید؟ امام فرمود: هرگز، اگه خیری بخواد بهت برسه هرگز مانع نمیشم. گفت: آقاجان! چنین پیشنهادی به من شده، یکی بیاد جا من وایسته غلامی شمارو کنه، افسار مرکبتون رو به دست بگیره، از اون طرف منم به ثروت و مال و منالی برسم. حضرت فرمود: مانعی نداره اختیارش باخودتِ. همچین که راه افتاد بره، امام صادق فرمود: یه لحظه بیا یه نکته بهت بگم. گفت: آقاجان! بفرما؛ فرمود: سالها خدمت کردی به ما؛ حق داری به گردن ما، میترسم‌ بهت نگم‌جفا کرده باشم در حقت، وَ نکته اینه: فردای قیامت جَدِّ ما پیغمبر میاد، امیرالمؤمنین‌میاد، فرزندان امیرالمؤمنین میان، همه نورانی، هرکی به ما خدمت کرده باشه نزدیکترِ به اهل بیت. غلام یه لحظه درنگ کرد، من چی به دست بیارم و چی از دست بدم، چقدر این نکته مهمِ، یه لحظه به خودش نهیب زد، اومد پیش مَردِ خراسانی، گفت: من پشیمون شدم، من از مولام جدا نمیشم.... مرد خراسانی گفت: من میدونستم بری پیش امام صادق مطرح‌کنی حضرت راه جلو‌پات میذاره و از این معامله پشیمون میشی....* بی ارادات نمیشود که نگفت از عطایت نمیشود‌ که نگفت دلمان را خودت دوباره بساز از زمستانمان بهاره بساز برگ ریزانِ فصلِ پاییزم از وجود‌ من استعاره بساز تکه های دلِ مرا بردار سَرِهم کرده چارپاره بساز نوحۀ پنجمِ صفر با من تو برایش دوگوشواره بساز یا شب هفتم از منِ بیتاب حلقه برگوشِ شیرخواره بساز درد دارم که آمدم امشب چارۀ درد، راهِ چاره بساز *آقاجان‌!خیلی بد میشد ما امشب برات روضه نمیگرفتیم به بهانه این بیماری ....آقاجان! همین کم هم قبول کن ازما، بیشتر از این از ما برنیومد، ان شاالله، برایِ ساختِ حَرَمت جبران‌کنیم آقاجان .. درد دارم که آمدم امشب چارۀ درد، راهِ چاره بساز با کسی که پیاده در راه است ای به دوشِ مَلَک‌ سواره بساز سازِ ما کوک‌ میشود با اشک‌ چشمِ ما را پُر از ستاره بساز *خب مقدمه بسه بریم سَرِ روضه...* بی حیا بود دشمنت اما بی عبا کوچه بُردنت اما *منصور لعنت الله علیه یه قصری داشت، هر وقت داخل این قصر میرفت، میگفتن: «یَوم‌ُالذِّبح» امروز روزِ ذبحِ، مخالفین خودش رو‌ میکشت. منصور داخل قصر، رَبیع رو‌خواست، شب شده بود، گفت: میری دَرِخونۀ امام صادق، از دیوار وارد میشی، در هرحالی که حضرت هست، همون‌ جوری حضرت رو میاری، ربیع میگه: من از منزل اومدم‌بیرون، گفتم‌:منصور میخواد حضرت رو بِکُشه، میگه به خودم‌لرزیدم، پسری داشتم‌ بنام محمد ابن ربیع، میگه: پسرم خیلی قصی القلب بود، گفتم بیا، اَمرِ امیر نباید زمین بیوفته، میری در خونۀ امام صادق، از دیوار وارد میشی هرجوری وهر حالی که حضرت هست همون جور میکِشونی میاری، محمد بن ربیع رفت با نردبان وارد منزل حضرت شد، میگه دیدم حضرت یه لباسی به تنشه و یه پارچه ای به کمرش بسته، داره عبادت میکنه، میگه حیا کردم نماز حضرت رو‌خراب کنم، نماز تمام شد گفتم: پاشو بریم. گفت اجازه بده یه دعایی بعد نماز بخونم‌،گفت فرصت نداری پاشو بریم. گفت: اجازه بده یه عبایی رویِ دوشم بندازم، گفت پاشو بریم.حضرت رو بی عبا، بی عمامه، باهمون لباس، با پای برهنه.حضرت شیخ الائمه است، از همۀ أئمه ما سنش بیشتر بوده امام صادق. ملعون سوارِ، امام صادق پیاده،پابرهنه ، دستای حضرت رو بست، حضرت رو‌کشید به سمت اون‌ملعون... تا منصور حضرت رو‌ دید شروع کرد جسارت کردن، بی ادبی کردن ،تهمت زدن توهین کردن، شمشیرش رو درآورد، غلاف کرد، بارِ دوم‌ بیشتر شمشیرش رو کشید بیرون اما دوباره غلاف کرد، بار سوم بیشتر بازم غلاف کرد،بعد با احترام حضرت رو روانه کرد. گفتن‌:منصور اون‌خشم‌ و عصبانیت و اون‌ داغیِ تو یکدفعه سرد شد؟علت چی بود سه بار شمشیر کشیدی غلاف کردی؟ گفت: هر سه باری که شمشیر کشیدم دیدم‌ پیغمبر داره نگام میکنه، فرمود: اگه یه تار مو‌ از پسرِ ما کم‌ بشه، این‌کاخ رو بر سرت ویران میکنیم . *نوشتن بنا نبود اول شمر سر آقارو بِبُره،خولی میگه: رفتم‌ تو‌ گودال دیدم برگشت، چرا برگشتی؟ گفت: دیدم‌چشماش مثل پیغمبر داره نگام میکنه... بی حیا بود دشمنت اما بی عبا کوچه بردنت اما پیش چشمت در آسمان میرفت آتش از بام‌ِ گُلشنت اما پنجه ای مثل ریسمان افتاد نیمه شب دورِ گردنت اما عده ای بی ادب میانۀ راه بد و بیراه گفتنت اما درشلوغیِ رفت و آمدها گرچه آزرده شد تنت اما زخم دل را کسی نمک نزده همسرت راکسی کتک‌نزده مادرت را ولی که درخانه عده ای میزدند مردانه پیشِ چشمِ پرستویی مجروح أتش افتاده بود بر لانه از سَرِ تازیانه پیدا بود رَدِ شلاق بر رویِ شانه طاقت ضربۀ غلاف نداشت پر و بال ظریفِ پروانه روز روشن زدن فاطمه را فاطمیه نبود افسانه قنفذ اینجا دلِ تو را خون‌کرد کوفه هم نیز اِبن مرجانه سَرِ بر رویِ نیزه هم‌ میگفت جایِ زینب نبود ویرانه *وقتی این یه تیکه رو‌گفتن دیدن میرزای شیرازی اینقدر گریه کرد . بزرگی میگفت، دیدن چیزی رو زد به سرش، گفت: روضه خون دیگه نخون بسه. گفت: آقا من چیزی نخوندم‌. گفت: دیگه چی میخواستی بگی ..زینب رو بردن مجلس ابن زیاد....* داد از این درد و رنج وغم‌، ای داد دَخَلَتْ زَیْنَبُ عَلی اِبْنِ زیاد *رفقا صفوان جمال، چند سفر همراه آقا امام صادق حج بود، چند سفر با آقا کربلا رفت، میگه تو یه سفر بین مکه و مدینه به حضرت گفتم‌: آقاجان! شما خیلی شکسته شدید، خیلی محاسنتون سفید شده، حضرت فرمود: اگر تو هم‌ می شنیدی صدایی که من میشنوم، تو هم پیر میشدی، گفت: آقاجان‌ مگه چه می شنوید شما ؟فرمود: من صدایِ نوحۀ ملائکِ برای جَدِّ غریبم علی، و برا مظلومیت جَدَّم حسین‌ رو میشنوم، چنان از دل ناله میزنند برا اجداد من . به امیرالمؤمنین گفتن‌ شما تقریباً هم سن و سال پیغمبر هستید، در این سن امیرالمؤمنین شصت و سه ساله بود، گفتن: آقاجان پیغمبر در سن و سال شما بود ازدنیا رفت، فقط هفده تار سفید در محاسنش بود، اما همه سر و صورت شما سفید شده،حضرت شروع کرد گریه کردن....* من ایستاده بودم دیدم‌ که همسرم را قاتل گهی به کوچه گاهی به خانه میزد *من میگم‌: یا امام صادق شما فقط صدای نوحه اجنه و ملائکه رو‌شنیدی و شکستی، اما بمیرم برا اون دختر سه ساله ای که سر بریدۀ باباش رو براش بردن .. رفقا تصویر دختر شهید الله کرم رو‌ اخیراً همتون دیدین، یه صحنه اش خیلی با دل بازی میکرد، کدوم‌صحنه اش..اون لحظه ای که اومد رو‌تابوت باباش خوابید، خیلی با دل بازی میکرد، بعد از مدتها بدنِ باباش رو‌ آوردن رو تابوت باباش آروم‌ گرفت وخوابید ... یه جایی هم تویِ خرابه سربریده رو آوردن رقیه خوابید دیگه بیدارنشد* بهت رو‌ زدم بیا ویرونه رو آب وجارو زدم شونه‌کردم‌، گُلِ سر به گیسو زدم بابا عذابم میده جای انگشتای زجر عذابم میده نیمه شب صدای زجر عذابم میده عذاب میکشم خودمو رو‌خاکا با عذاب میکشم بابا عموم باشه از همه حساب میکشم *هرجا که هستی بگو‌: یا حسین ...* .