نمایش جزئیات
مدح خوانی ولادت حضرت زینب سلام الله علیها سید رضا نریمانی
نشستم عشق را معنا كنم دل گفت يا زينب
نشستم ديده را دريا كنم دل گفت يا زينب
نشستم يادي از زهرا كنم دل گفت يا زينب
قيامت خواستم برپا كنم دل گفت يا زينب
زني عاشق که زهرا گونه معنا شد قیامت را
و معصومانه بر دوشش كِشد بار امامت را
همينكه لحظه ي از او نوشتن شد قلم لرزيد
از او خواندم هوا در دَم نفس در بازدَم لرزيد
به خود گفتم به سويش گام بردارم قدم لرزيد
حريمي محترم كز حرمتش صدها حرم لرزيد
خداوندا حريمي اينچنين را كيست سلطانش
هزاران جان فداي او هزاران تن به قربانش
نخوانش زينت بابا بگو جانِ علي زينب
نگو دختر بخوانش مرد ميدانِ علي زينب
سر و سامان مولا روح و ريحانِ علي زينب
علی دستان الله است و دستانِ علي زينب
علي را آنچنان در پوست و در خون خود دارد
كه گويا جسم زينب يك علي در كالبد دارد
سلام اي روز ميلادت هم اشكِ چشم ها جاري
سلام آموزگار عشق در آیین دلداری
تلاطم داشت بين چشم هايت شوق ديداري
و اين يعني حسينت را تو خيلي دوست ميداری
هنوز ای خواهر عاشق نخوردی شیرِ مادر را
که می خواند طپش های دلت نامِ برادر را
كجا وصف كسي همچون تو در قاموس من باشد
كه مداحِ مقامات تو بايد پنج تن باشد
نگهبانان اجلالت حسين است و حسن باشد
كدامين زن شبيه تو چنين مردانه زن باشد
کدامین خشم در خود این همه احساس را دارد
و در پای رکابش اکبر و عباس را دارد
اگر در چشمت اقیانوسی از امواج غم داری
اگر حال پریشان، دستِ بسته، قد خم داری
همان دست کریمی که حسن دارد تو هم داری
و این یعنی برای دوست و دشمن کَرَم داری
به زیر دین الطاف تو و آلت همه سرهاست
کرامت کمترین کار شما خواهر برادرهاست
چنانکه جز علی نامِ پس از احمد روی لب نیست
پس از نام حسین اسمی به غیر از اسمِ زینب نیست
مثالِ عشق تو در هیچ دین و هیچ مذهب نیست
دلی غیر از تو از عشق حسین اینسان لبالب نیست
میان سینه ام شوری ز شعرِ منزوی برپاست
که این آقا یک عاشق دارد آن هم زینب کُبراست
* همه مي خنديدن، زهرا و علي، حسين و حسن، اما زينب گريه مي كرد، دست به دستش كردن ولي آروم نشد، علي بغلش كرد، نه آروم نميشه،حسن بغلش كرد، نه آروم نميشه، پيغمبر تو بغل گرفتش آروم نميشد، همچين كه چشمش افتاد تو چشم حسين، آيت الله مرعشي نجفي اين روايت رو نقل ميكنن: وقتي قنداقه رو دادن دستِ ابي عبدالله، بي بي زينب ساكت شد، يه جا هم وقتي سر ابي عبدالله روي نيزه بود، ابي عبدالله از روي نيزه چشمش رو مي بست كه چشمش به زينب نيوفته، خجالت نكشه، آخه دستاي زينب رو بستن...*
اَلا ای عقل مبهوتت، اَلا ای عشق حیرانت
چگونه از تو بنویسم نگویم از شهیدانت
شهیدانی که گردیدند بی پروا به قربانت
که نگذارند بنشیند خطی بر کُنج ایوانت
و ای کاش این شهیدان کربلا دور و برت بودند
در آن بی مَحرمی سربازهای معجرت بودند
مَبین که کاغذ شعر من از این بند نم دارد
که مدح تو بدون روضه ات یک چیز کم دارد
چنان نام حسین بن علی نام تو غم دارد
دگر بر عهدهٔ من نیست، از اینجا قلم دارد
دلم را می برد گویا دَمِ دروازهٔ ساعات
میان خنده ها می ریخت اشک عمهٔ سادات
شاعر محمدعلي بياباني
.