نمایش جزئیات

توسل ویژۀ ایام شهادت حضرت حمزه سیدالشهدا(ع) بنفس حاج حسن شالبافان

توسل ویژۀ ایام شهادت حضرت حمزه سیدالشهدا(ع) بنفس حاج حسن شالبافان

. نورِ چشم پیمبری حمزه چقدر مثلِ حیدری حمزه اسدالله دیگری حمزه به خداوند، محشری حمزه ای مُلقّب به سیّدالشهدا حامیِ مُخلص رسول خدا هم عمو هم برادرش بودی همه جا یار و یاورش بودی تو علمدارِ لشکرش بودی جنگجویِ دلاورش بودی تا نظر بر سپاه می کردی روزشان را سیاه می کردی بین لشگر وجود تو لازم بین میدان، حریف تو نادم افتخارِ قبیلۀ هاشم می نویسم برایِ تو دائم می نویسم کمال داری تو مثل جعفر دو بال داری تو بی سبب نیست این که "سرداری" به علی رفته ای جگر داری وقتِ حمله به سینه پر داری همه دیدند که هنر داری با دو شمشیر حمله می کردی وَ دمار از همه در آوردی بیعتت با نبی چه دیدن داشت اَشهدت آن زمان شنیدن داشت عطر اسلام تو وزیدن داشت رنگ بوجهل هم پریدن داشت با کمانت سرش ز هم پاشید از تو و نام حمزه می ترسید ما پیاده ولی سواره، شما یکی از راه های چاره، شما روضه هایِ پر از اشاره ، شما تکّه تکّه و پاره پاره ، شما اهل بیت از تو یاد می کردند بر تو گریه زیاد می کردند شاعر : محمد فردوسی   یه اشاره کنم و از همه التماسِ دعا .. وقتی اون زنِ نانجیبه وحشی رو اسیر کرد گفت تو فقط کارت این باشه حمزه رو از پای در بیاری ؛ لذا وقتی رو زمین افتاد یه عده هجوم بردن سمتِ پیغمبر دیدن یه نفر یه تنه جلو رسولِ خدا ایستاده .. ذوالفقار به دستِ علی بود .. انقدر از پیغمبر مراقبت کرد نوشتن فقط تو این جنگ نود زخم به بدنِ علی نشست .. بعضی ها نوشتن بی بیِ دو عالم فاطمه زهرا خودشُ رسوند به این سزرمین .. (یکم حرفِ ذوقی بزنم..) مادر سادات دید علی همه بدنش با زخم یکی شده .. هی زخم هایِ علی رو می بست میگفت ان شالله یه روز جبران کنم .. ان شالله یه روز زهرا برات جبران کنه .. کجا مادر جبران کرد؟ اون روزی که چهل نفر دستایِ علی رو بستن .. دیدن اومد دست انداخت کمربندِ علی رو گرفت .. میگن طوری بدنِ حمزه رو مُثله کرد (مُثله کردن یعنی نشست سر و صورت و تکه تکه کرد .. گوش ها و بینی حضرت رو برید .. سینه ش رو شکافت .. ) میگن هرکی می اومد نزدیک بدن میشد نمی تونست خبر برا پیغمبر ببره .. آقا رسول الله که رسید نوشتن انقدر کنارِ این بدن گریه کرد پیغمبر .. اما یه مرتبه گفتن یا رسول الله خواهرش داره میاد .. آقاجان صفیه خواهر حمزه داره میاد .. پیغمبر فرمود جلوش رو بگیرید نزارید بیاد .. گفتن آقا هرکاری میکنیم میگه باید بدنِ برادرمو ببینم .. لذا نوشتن پیغمبر خدا عبایِ مبارکُ درآورد انداخت رو سر و صورتِ حمزه .. گفتن آقا چرا اینکارُ کردید؟ فرمود این خواهرِ شهیده .. طاقت نداره ..   به سمتِ گودال از خیمه دویدم من شمر جلوتر بود دیر رسیدم من سرِ تو دعوا بود ، پیرهنُ بردن دیر رسیدم من ، سرِ تو بردن ... .