نمایش جزئیات

روضه و توسل به حضرت سیدالشهدا علیه السلام اجرا شده شب عاشورا به نفس حاج حسین سازور

روضه و توسل به حضرت سیدالشهدا علیه السلام اجرا شده شب عاشورا  به نفس حاج حسین سازور

آمده لحظه هایِ هجرانت

میروی دستِ من به دامانت

این منم خواهر پریشانت

تکیه گاه منی کمند منی

دلخوشی و بگو بخند منی

غربتِ گریۀ بلند منی

خواهرت بر زمین نشسته مرو

جانش از هم دگر گسسته نرو

ضربانِ دلِ شکسته مرو

ای برادر قرارمان این بود

سایۀ سر ، قرارمان این بود

جانِ خواهر قرارمان این بود

حرمی در غمت شناور هست

یادگاری به دستِ خواهر هست

دست بافِ قدیم مادر هست

یا اخا رو به روت میمیرم

یک شبه غصه ات کند پیرم

بوسه ها از گلوت میگیرم

کلاً از این محل  چه میترسم

بی تو من از ازل چه میترسم

از همین شیبِ تل چه میترسم

جادۀ پیش و پس نداری که

مثل من هیچکس نداری که

رویِ خاکی نفس نداری که

پاگذارد به رویِ حنجر تو

میزند بر سرِ مطهر تو

خون بریزد به آهِ مادر تو

من بمانم که بر سرت بزنند

نیزه ها را به پیکرت بزنند

زنده باشم که ناسزا بکشم

این طرف آن طرف تورا بکشم

پهلو ات را به نیزه ها بکشند

تو دگر پیرهن نداری که

ای عزیزم بدن نداری که

رویِ خاکی کفن نداری که

عمر من را به نیزه ها ببرند

هی سرت را به زیر پا ببرند

پیکرت را زمین هوا ببرند

زینتم را به زور میگیرند

پیشِ چشمم سرور میگیرند

دورِ گودال سور میگیرند

میروی بی پناهمان بکنند

زیرِ شلاق سیاهمان بکنند

جورِ دیگر نگاهمان بکنند

بینِ خورجین سر تو را ببرند

با لگد دختر تو را ببرند

چادر خواهر تو را ببرند

________

جداییِ از یارم ، پایان تقدیرِ من است

دراین شبِ هجران آتش دامن گیر من است ..

با این دخترها چه کنم ؟..

با خیره سرها چه کنم ؟ ..

با بی معجر ها چه کنم ؟ ..

وای از غریبی .. یاحسین ...

سخن بگو با من ، که من بی قرارِ توام

اجازه فرمایی با جان نگه دار توام ..

بعد از تو آخر چه کنم ؟ ..

من بی برادر چه کنم ؟ ..

با جسم بی سر چه کنم ؟ ..

وای از غریبی .. یاحسین ...

________

بیا بامن هم سخن باش امشبُ

یا عقیق این یمن باش امشبُ

مهمان خیمۀ من باش امشبُ

سر رویِ پرت میزاشتم یادته ؟

لب رو حنجرت میزاشتم یادته ؟

شب به شب به جایِ زهرا مادرم

آب بالا سرت میزاشتم یادته ..

یادته شبِ عروسی کردنم

زنجیر انداختی به دورِ گردنم

یادته بعد سه روز ندیدنت

لرزه افتاد به تموم بدنم ..

 

*خواهر و برادر نشستن رو به رویِ همدیگه .. دلِ شبه ؛ ابی عبدالله هی براش حرف میزنه .. خواهرم مبادا فردا بی تابی کنی .. فردا از بالایِ تل منو میبینی دورم و میگیرم .. هی زینب گریه میکنه یه وقت دیدن صدایِ هق هق ناله بلند شد .. دیدن همۀ دخترا از خیمه بیرون اومدن .. آستین هارو تو دهان قرار دادند ..*

.