نمایش جزئیات
ورود به کربلا
الا ای کاروان ســـــــالار زینب
که باشد از تو برگ و بار زینب
نمی دانم چهـــــــا در پیش دارم
که یک عالم به دل تشویش دارم
نمی دانم چه آید بـــــــر سر من
کـــــــــه می لرزد تمام پیکر من
نمی دانم چه غــــــم در انتظارم
کــــــــــه قلبم بی قرارِ بی قرارم
تو می دانی مـــرا هم با خبر کن
خبــــــر دار از سرانجام سفر کن
تو گفتی کـــــــــوفیان را مهمانی
عــــــــــزیز و نور چشم میزبانی
تو گفتی بـــهر ما دل تنگ هستند
ولی اینـــــــان سفیر جنگ هستند
برادر جــان دل زینب گواه است
که بر ما ایــــن بیابان قتلگاه است
اگر چه هســت هر کارت خدایی
ولی می میــــــــرم از فکر جدایی
از ان تـــــرسم تنت بی سر ببینم
تنت در خون و خــــــاکستر ببینم
از آن ترسـم به نی بینم سرت را
به زیر پای مَرکب پیکـــــرت را
از آن تـــــرسم که عباس علمدار
فتد از پای و دستش اُفتــــد از کار
از آن تـــــرسم ز کشته پُشته بینم
برادر زاده ها را کُشتــــــــــه بینم
از آن ترسم که یک تن بر نگردد
چنان که رحم بر اصغر نــــگردد
از آن تــــــــــرسم دلم آذر بگیرد
عدو از دختران مَعجر بگیـــــــرد
گرت عهد است خون ریزد در این راه
مــــــــرا بگذار خود بر گرد ای شــــاه
ببر این کاروان از ایــــــن بیابان
که باشد از کربلا غارتگر جـــــان