نمایش جزئیات

روضه و مناجات شهادت امام جعفر صادق علیه السلام _ کربلایی حمید علیمی

روضه و مناجات شهادت امام جعفر صادق علیه السلام _ کربلایی حمید علیمی

یابن الحسن*

آقا قسم به جان شما خوب میشوم

 

*درسته بدم اما یه عمر در خونه ی شما بودم،نذار کارم بدتر از این بشه...*

 

آقا قسم به جان شما خوب میشوم

با روضه های جد شما خوب میشوم

آقا قسم به جان تو و جان مادرت

با یک نسیم کرب و بلا خوب میشوم

 

صلی الله علیک یا شیخ الائمه یا جعفر بن محمدالصادق

 

ای بانی روضه های زینب...

آسمان است و قمر دور سرش میگردد

آفتاب است و قمر خاک درش میگردد

این قد و قامت افتاده،درخت طوباست

این محاسن به خدا آبروی دین خداست

این حرم خانه ی زهراست،نسوزانیدش

این حسینیه ی زهراست، نسوزانیدش

شعله پشت حرم فاطمه زاده نبرید

پسر فاطمه را پای پیاده نبرید

آی نامرد! بگذار عبا بردارد

پیرمرد است،تو بگذار عصا بردارد

ببریدش،ببرید اما از وسط مردم نه!

هرچه خواهید بیارید ولی هیزم نه!

 

*آتیش زدن این خونه رو...*

 

بگذارید لبش یاد پیمبر بکند

وسط شعله کمی مادر مادر بکند

از مسیری ببریدش که تماشا نشود

 

*یه بار جدشو از وسط کوچه بردید بسه...یه بار عمه جانشو از وسط کوچه های کوفه و شام بردید بسه...*

 

از مسیری ببریدش که تماشا نشود

چشمی از این در و همسایه به او وا نشود

اصلا این مرد مگر پای دویدن دارد؟!

پیرمردی که خمیده ست،کشیدن دارد؟!

شعله ی تازه به چشمان غمینش نزنید

آسمان است در این کوچه زمینش نزنید

شاید این کوچه ی باریک همان جا باشد...

شاید این کوچه همان کوچه ی زهرا باشد...

شاید این کوچه همانجاست که زهرا افتاد...

گرچه هم دست به دیوار و در شد اما افتاد..

دنبال مرکب پیاده نبرید...

 

*همه ی اینا رو گفتم یه روضه بخونم.فردای اون روزی که امام صادق علیه السلام رو اون جوری شبانه از خونه بیرون کشیدند،صدا زدند آقا اولین بار نیست این جور به شما جسارت و بی ادبی میشه اما انگار امروز یه جور دیگه ناراحتید! گریه کرد امام صادق...فرمود:دیشب  یه در از خونه ی ما آتیش گرفت،همچین که حمله کردند به خونه،دیدم زن و بچه این ور و اون ور فرار میکنند...دیدم غلاما و کنیزا بچه هامو یه گوشه جمع کردند آتش بهشون نرسه...یاد عمم افتادم،یادم اومد یه روز غروب تو کربلا هزار هزار لشگر اومد..یه عمه دارم و یه مشت بچه یتیم...

 

مادر ندارد...شاهی که تنها مانده و لشکر ندارد

آن قدر زخمیست،جایی برای بوسه بر پیکر ندارد...

در بین گودال،افتاده و عمامه ای بر سر ندارد

می دید زینب این صحنه را،خواهرش باور ندارد

میگفت زینب شاید که قاتل همرهش خنجر ندارد

با گریه میگفت ای کاش که پیراهنش را بر ندارد

کشتید اما چرا دیگر انگشت و انگشتر ندارد؟!

میگفت دشمن کارش تمام است،چون که آب آور ندارد

لب هاش خشک است

خشک است و تاب خیزران تر ندارد

یک سو رقیه،غیر از فرار او چاره ای دیگر ندارد

یک سو رباب است،شیر آمده اما دگر اصغر ندارد

.