نمایش جزئیات
می گشت مسلم یه آشنایی پیدا کنه
می گشت مسلم یه آشنایی پیدا کنه به او وصیت کند دید قومش عمر سعد ایستاده گفت حرف سری با تو دارم ابن زیاد گفت برو گوش کن مسلم گفت 600درهم بدهکارم زره و سپر و شمشیر را بفروش جنازه مرا تحویل بگیر دفن کن یک نامه به یکی بده به حسین برساند به کوفه نیاید بالای دارالاماره سر از گردنش می خواست جدا کند رو کرد سمت مکه و مدینه گفت السلام علیک یا ابا عبدالله
صبح شد یک طرف سرم افتاد
یک طرف نیز پیکرم افتاد
از روی پشت بام افتادم
با علیک السلام افتادم
بدن من شکست خوشحالم
سر راهت نشست خوشحالم
بی سبب نیست این که خوشحالم
زن و بچه نبود دنبالم
آی مردم سپاه بی نفرم
صبح خالی نبود دور و برم
حرفی از زخم با پرم نزنید
این همه سنگ بر سرم نزنید
آی مردم گناه من عشق است
بهترین اشتباه من عشق است
آی مردم کم حیا بد نیست
بی وفا ها کم وفا بد نیست
سنگ خوردم شکست کوزه من
غصه خوردم شکست روزه من
نفسم را سیر کردم و بعد
وسط کوچه گیر کردم و بعد
کو چه هایی که تنگ و بار یکند
روز هم چون شبند تاریکند
بدی کوچه های تنگ این است
می شود هر طرف ره را بست
مثلا کوچه ای که زهرا رفت
از تنش تازیانه بالا رفت
مثل این مردمی که بی عارند
مثل اینها مدینه بسیارند
مثل این ها مدینه هم بودند
دور بیت الحزینه هم بودند
تو نبودی مدینه را می گفتی
قصه داغ سینه را می گفتی
تو نگفتی خوشیم مادر بود
مادرم دختر پیمبر بود
تو نگفتی صداش می لرزید
پدرم تا که کو چه ها را می دید
تو نگفتی لشگر آوردند
مادرم را زیر پا در آوردند
تو نگفتی هنوز غمگینم
فکر پرتاب دست سنگینم
تو نگفتی نگات پژمرده
مادرم بار ها زمین خورده
توی کوچه ها می گردوندند مسلم را بی سر کوفیان