نمایش جزئیات
متن روضه شهادت مسلم بن عقیل- حاج منصور ارضی
توی مجلس گشت مسلم، یه آشنا پیدا کنم، براش وصیت كنم،نگاه كرد،دید قوم و خویشش عمر سعد وایستاده،ببین چقدر بده برا مسلم،یعنی نزدیك تر از عمر سعد پیدا نكرد،همه كثیف بودند،این دیگه بدتر از همه،گفت:یه حرف سرّی دارم باهات،كشیدش كنار،گفت:من حرف سرّی گوش نمی دم،ابن زیاد گفت:برو گوش بده ببین چی میگه،صداش زد،اومد كناری،گفت:من600درهم از وقتی كه اومدم،قرض گرفتم،بعد از شهادت من این زره رو بفروش،قرضم رو بده،جنازه ام رو تحویل بگیر،دفن كن،سه تا وصیت كرد،رفت به ابن زیاد گفت:ابن زیاد گفت:باتو سرّی حرف زده،تو داری به من میگی،ابن زیاد اعتراف كرد،اینقدر كثیف بوده عمرسعد،خدا لعنتش كنه،رفت بالای دارالاماره،سرش رو خواستند از گردن جدا كنند،یه نگاهی به سمت مدینه و مكه كرد،السلام علیك یا اباعبدالله،حسین جون برات نامه نوشتم بیای كوفه،اما نیا،وصیت كرد،وصیت سومش به عمر سعد لعنت الله علیه،این بود،یه نامه بنویس بده به یكی بفرست برا حسین بن علی پسر عموم،نیا كوفه،اینها خیلی نامردند.
صبح شد یک طرف سرم افتاد
یک طرف نیز پیکرم افتاد
از روی پشت بام افتادم
با علیک السلام افتادم
بدن من شکست خوشحالم
سر راهت نشست خوشحالم
بی سبب نیست این که خوشحالم
زن و بچه نبود دنبالم
یعنی میگه:هرچی بود من جلو زن و بچه ام اذیت نشدم،اونهارو اسیر نگرفتن،اما تو...
آی مردم سپاه بی نفرم
صبح خالی نبود دور و برم
حرفی از زخم با پرم نزنید
این همه سنگ بر سرم نزنید
آی مردم گناه من عشق است
بهترین اشتباه من عشق است
آی مردم کم حیا بد نیست
بی وفا ها کم وفا بد نیست
سنگ خوردم شکست کوزه ی من
غصه خوردم شکست روزه ی من
نفسم را سیر کردم و بعد
وسط کوچه گیر کردم و بعد
کو چه هایی که تنگ و باریکند
روز هم چون شبند تاریکند
بدی کوچه های تنگ این است
می شود هر طرف ره را بست
فقط منظورش به كوچه ی تنگ كوفه نبوده،برا زهرا هم اشاره داره
مثلاً کوچه ای که زهرا رفت
از تنش تازیانه بالا رفت
مثل این مردمی که بی عارند
مثل اینها مدینه بسیارند
مثل این ها مدینه هم بودند
دور بیت الحزینه هم بودند
تو نبودی مدینه را گفتی
قصه داغ سینه را گفتی
تو نگفتی خوشیم مادر بود
مادرم دختر پیمبر بود
تو نگفتی صداش می لرزید
پدرم تا که کو چه ها را می دید
تو نگفتی كه لشگر آوردند
مادرم را زیر پا در آوردند
عوض اینكه روضه حسین و مسلم رو بخونم،رفتم مدینه
تو نگفتی هنوز غمگینم
فکر پرتاب دست سنگینم
تو نگفتی نگات پژمرده
مادرم بارها زمین خورده
حسین........،یكی گفت:مسلم رو آزاد می كنن،یكی گفت:نه تبعیدش می كنن،یكی گفت:صبر كن الان سر از بدنش جدا می كنن،یه فرد شامی خونخوار قاتلشه،اومد تا دید داره دعا میخونه ،نذاشت تمام ذكرش تموم بشه،یه وقت سرش رو از بدن جدا كرد،به سرعت و با عجله و لرزون دوید،ابن زیاد گفت:چرا این طوری میلرزی،گفت:وقتی خواستم،سر مسلم رو جدا كنم یه سیه چهره ی خشمگین،جلوم دیدم داره لب میگزه،ترسیدم و فرار كردم،به همین هم اكتفا نكردن،پاهای مسلم رو به ریسمان بستن،تو كوچه های كوفه میگردوندن، حسین..... .