نمایش جزئیات
روضه شب اول محرم_ روضه حضرت مسلم علیه السلام و گریز روضه حضرت زهرا سلام الله علیها_ حاج میثم مطیعی
"السلام علیک یا مسلم بن عقیل" *چندساله شباهتای مسلم و آقا رو گفتیم.یه سال گفتیم مسلم مثل آقاش خیلی تشنه بوده...اونایی که روضه میفهمند،میدونند این شباهتا پراز تفاوته...یه سال گفتیم مسلم تیر زدند،سنگ زدند...یه سال گفتیم به لب و دندانش ضربه میزدند...امشب من میخوام یه دونه دیگه از شباهتای مسلم و آقا رو بگم...شب اوله...یه نگاهی به دل ما کن...از آقاییت کم نمیشه...خیلیا امشب صدات میزنند...خیلیا برات خیمه عزا گرفتند..ما هم با یه امیدی آمدیم در خونت...اگه ما رو رد کنی برا خودت بده...برا خودت خوب نیست...اشکال نداره...بذار اول با یکی دیگه صحبت کنیم...بی بی امشب خودت یه کاری کن...یا زهرا...من ماه محرم ناله میخوام...اشک میخوام...به حق اون لحظه ای که بین درو دیوار صدا زدی"یا فضة خذینی"...مسیرمون عوض شد،آقا منو ببخش...آقا من فکرشو نکرده بودم..اون لحظه ای که در خونه باز شد چی شد؟بماند...یه وقت علی رو از داخل خونه بیرون آوردند...امیرالمومنین کنار در قطرات خون رو مشاهده کرد...وای...در وسط کوچه تو را میزدند...کاش به جای تو مرا میزدند...حالا یه نگاهی به ما کن...شب اوله...اگه خوب شروع نکنم،خوب تموم نمیکنم...یا زهرا...یازهرا* در وسط کوچه تو را میزدند... "السلام علیکم یا اهل بیت النبوه" امشب تا همینجا باشه.من از مسلم بن عقیل عذر میخوام.امشب مادرسادات دلامونو برد مدینه.آی مدینه...مدینه...میگه پرستارا خدمت بی بی بودند،یه وقت حالش خراب شد،ترسیدند الان بی بی جون میده،چشماشو بسته،میگه زن های پرستار بلندشدند سراسیمه اومدند سمت مسجد،امیرالمومنین رو صدا کنند،اون قدر رنگای صورتشون پریده بود...اون قدر مضطرب بودند،تا امیرالمومنین زن ها رو مشاهده کرد"و قال لهن من خبر؟! "چه خبر شده؟! صدا زدند" یا علی ادرک ابنة عمک الزهرا" اگه میخوای یه بار دیگه زهرا رو ببینی عجله کن...علی وارد منزل شد،عبا برداشت،عمامه از سر برداشت،مریض خونش بین بستر افتاده...چشماشو بسته،سر مریضش رو به دامن گرفت صدا زد" یَا زَهْرَاءُ فَلَمْ تُكَلِّمْهُ فَنَادَاهَا یَا بِنْتَ مُحَمَّدٍ الْمُصْطَفَى فَلَمْ تُكَلِّمْهُ" یه تعبیری به کار برد دل زهرا به رحم آمد.صدا زد" یَا فَاطِمَةُ كَلِّمِینِی فَأَنَا ابْنُ عَمِّكَ عَلِیُّ" من علی هستم "فَفَتَحَتْ عَیْنَیْهَا"چشماشو باز کرد، یه نگاه به صورت آقاش کرد"و بَكَتْ وَ بَكَى" شروع کردن های های گریه کردن....روضم تموم شد.اینجا امیرالمومنین آمد کنار عزیزش صدا زد"کلمینی" با من حرف بزن.چیزی نمونده یه خواهری بیاد قتلگاه شمشیرا رو کنار بزنه...نیزه ها رو کنار بزنه...دنبال برادر بگرده...بشینه...بلند بشه...خاک به سر بپاشه...بگه برادرم با من حرف بزن...صدا از حلقوم بریده بلند بشه" اُخَیَّ اِلَیَّ" ای حسین.... .