نمایش جزئیات

روضه و مناجات _ حضرت مسلم ابن عقیل سلام الله علیه_ شب اول محرم _حاج سعید حدادیان

روضه و مناجات _ حضرت مسلم ابن عقیل سلام الله علیه_ شب اول محرم  _حاج سعید حدادیان

اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم و اهلک اعدائهم لا حول ولا قوة الا بالله العلی العظیم حسبنا الله و نعم الوکیل،نعم المولی و نعم النصیر، استغفرالله الذی لا اله الا هو الحی القیوم الرحمن الرحیم ذوالجلال و الاکرام و اتوب الیه

بالحسین الهی العفو ...

بالحجة الهی العفو ...

ای آل سقوط تُرک تازی مکنید

با دین خدا این همه بازی مکنید

ما مرشدمان امیر فتح مکه ست

پس لال شده زبان درازی مکنید

لبیک یا حسین ... لبیک یا حسین ...

بکِش مانند میثم غرق در خون بر سرِ دارم

که پیش تو خجالت میکشم از اینکه سر،دارم

*حسین جان! زهیرو خریدی، وهب و بردی، حرو کشوندی،غلام سیاتم شهید شد کی نوبت ما میرسه؟*

شبم در پرتو مهر تو روشن گردیده مثل روز

خداراشکر چون آفاق از نور تو سرشارم

*فرمود:برای قتل حسین علیه الصلوه والسلام حرارتی در دل مومنینه،که تا ابد خاموش نمیشه*

توان وصف طوفانی که بر جانم نهادی نیست

*همه میگن:حسین آرام جانم، منم حرفی ندارم ولی من میخوام بگم : حسین طوفان جانم..." همچین که اسمتو میبرم گُر میگیرم آقا ...*

توان وصف طوفانی که بر جانم نهادی نیست

جز اینکه بین هر روضه شبیه ابر میبارم

بگو با دشمنم گر دست هایم قطع هم گردد

نخواهد آمد آن روزی که دست از دوست بردارم

تمام عمر من با گریه پای روضه ات سر شد

به شوق لحظه ای که سر به دامان تو بگذارم

*شنیدید همتون روز عاشورا بالین تقریبا همه ی شهدا آمد اما بعضی مثل غلام سیاه رتبه ای داشتند، یه طوری شد امام حسین بیشتر مایه گذاشت،دیدند صورت رو صورت غلام سیاه گذاشت،همین الان یادم آمد،یه شهید ایرانی داشت،اهل منطقه ای بین قزوین تا رشت بود،این شهید وقتی افتاد دوتا بازوهاش گردشکن شده بود،دیگه دست در اختیارش نبود،وقتی امام حسین بالا سرش آمد-زرنگ بودا،قوی،رجزهاش عالی-گفت آقا این دستای من بالا نمیاد میشه خواهش کنم این دو تا دست منو بندازی گردن مبارکت،من شما رو درآغوش خودم احساس کنم؟حالا بیین این برای یه امیرلشگر چه سخته! همچین که دستاشو بالا می آورد امام حسین گریه میکرد؛میخواستم فرار کنم از روضه حضرت زهرا دیدم نمیشه؛یادم اومد آخریا بی بی میخواست بچشو بغل کنه .......بگذریم ...... بگذریم

.  دانلود روضه .

ابی عبدالله دو تا دست این نیروی ارزشی و قدرتمند رو که حالا دستاش از کار افتاده روی گردن مبارکش انداخت،یه زمزمه ای کرد این صحابی،صدا زد حالا کی مثل منه؟من خورشید رو تو بغل گرفتم.روز اوله من میخوام بهش بگم:تو روز خورشید رو تو بغل گرفتی؛ما یه شهیده سراغ داریم دل شب خورشیدو تو بغل گرفت... یا رقیه... کجا رفتیم؟حالا من روضه ی روز رو میخونم؛آقاجان روز عاشورا همه ی شهدا رو رفتی بالین سرشون؛خوش به حالشون! اما یه شهید تو کوفه داشتی ......"

به خون چهره دادم غسل از پا تا سر خود را

زیارت میکنم با دست بسته رهبر خود را

*حسین جان ... حسین جان ...*

به یاد حنجر خونین و کام خشک مولایم

لب عطشان نهادم زیر خنجر،حنجر خود را

به هر جا پا نهادم بر رویم بستند درها را

که بر دیوارها بگذاشتم دیشب سر خود را

به موج تیغ دشمن دوست را کردم چنان پیدا

که گم کردم حساب زخم های پیکر خود را

*حسین جان ... حسین جان ... *

الا ای یوسف زهرا،میا کوفه که میترسم

به چنگ گرگ ها بینی،علی اکبر خود را

عذار نیلی از سیلی،کنم چو هدیه بر زهرا

فرستادم به همراه سکینه دختر خود را

میا از مکه ای مولا من،در این منای خون

که بینی بر فراز دست،ذبح اصغر خود را

*حسین جان ... *

نوشته رو دیوار و درها

به خط اشک و خون ، غریبی

کوفه میا عزیز زهرا

حبیبی یا حسین حبیبی ....

کوفه وفا نداره آقا

شرم و حیا نداره آقا

از آسمون به جای بارون

کرب و بلا میباره آقا

نامه نوشتند بیا آقا ،،، اما نیا

گفتند که میوه داده باغا ،،، اما نیا

خواستم برات کاری کنم من،،،اما نشد

خواستم تو رو یاری کنم من،،،اما نشد

میا که اکبرت جوونه

اصغر تو شیرین زبونه

میا که دختر سه سالت

کنج خرابه ها میمونه

میا که قصه ی شهادت

میره تا آخر اسارت

میا که توی شهر کوفه

به خواهرت میشه جسارت

دستای مهمونو میبندن،،،آقا نیا

به اشک زینبت میخندن،،،آقا نیا

دلم خوشه که از سفیرت

برات یه یادگار میمونه

یه دختر سه ساله دارم

که خیلیم شیرین زبونه

حالا که پیش مرگت شدم من

برات دعا کردم با گریه

الهی دختر سه سالم

بشه فدایی رقیه

هزار دفه برات بمیرم،،،بازم کمه

برای بچه هات بمیرم،،،بازم کمه

*همچین که خبر رسید مسلمو کشتن فرمود همینجا منزل کنید، یه خیمه بزنید کار دارم؛همه مخدرات جمع شدند تو این خیمه،همچین که ابی عبدالله وارد شد و بر مسند نشست،دل زینب گرفت،ام کلثوم بغض کرد،چه اتفاقی افتاده؟مدتی ابی عبدالله سر پایین انداخت سکوت کرد،بعد سر بلند کرد،فرمود:دختر مسلم بیاد . دخترو تو دامن نشوند،شروع کرد نوازش کردن،بی اختیار اشکا میریخت رو سر دختر،دختر اونقدر ذوق کرد تو دامن حسین نشست،از همونجا یه نگاه کرد به رقیه،رقیه یه لبخند زد،این دختر آروم گرفت . یه آقایی اذن گرفت سوال کرد:آقا مگه اتفاقی برای مسلم افتاده؟ ابی عبدالله یه جور جواب داد همه به گریه افتادند،نوازش کرد این دخترو، فرمود:از امروز دیگه من بابای این دخترم...

گفت:ای دسته گل زیبایم

من از امروز تو را بابایم

دختر کوچک من،خواهر توست

خواهر غم زده ام مادر توست

.