نمایش جزئیات
ذکر توسل و روضه جانسوز حضرت مسلم ابن عقیل علیه السلام_ شب اول محرم _ حاج محمد طاهری
صَلی اللَّهُ عَلَیْکَ یا اَباعَبدِالله
قدرِ خودتو بدون ، اومد خدمت امام صادق علیه السلام عرضه داشت : آقاجان جدِ شما ابی عبدالله الان کجاست؟حضرت فرمود : جثه ات خیلی کوچیکِ اما سوالت خیلی بزرگه" بدنِ مطهرِ جدم کربلاست،اما روحِ بزرگِ اون حضرت در یمینِ عرش خداست ، کنار جد و پدر و مادر و برادرش ....اما چون سوال کردی بهت میگم ، ازبدنش گفتی ، فرمود: میدونید نظر جدم با کیه ؟ گفت نه آقا . فرمود : به دو موضع نگاه می کنه ، یکی به زُوارِش ، یکی هم به گریه کن هایِ مجالسشِ ... ابی عبدالله داره نگات میکنه ها ...
امام صادق میفرماید ... وقتی گریه کن ها دورِ هم برای جدِ غریبِ ما اشک میریزن ، ابی عبدالله برای اونا طلبِ استغفار میکنه از عرش خدا ... میفرماید : مادر تو هم بیا برا گریه کن هایِ من طلبِ استغفارکن ، بابا تو هم بیا ، پیامبر و امام حسن همه طلبِ استغفار میکنند ... بعدحضرت می فرماید : اگه گریه کن من بدونه چه اجر و پاداشی خدا براش گذاشته ، شادیش از اندوهش بیشتر میشه ... لذا برا همینِ وقتی میای تو مجلسِ ابی عبدالله ، میری بیرون احساسِ فرح داری ، شادی ...حالا قرار ابی عبدالله نگات کنه ، مادرش دعات کنه ، یه جوری سلام بده که دلِ مادرشُ بدست بیاری .
صَلی اللَّهِ عَلَیْکَ یا سَیدنا الغَریب یا اباعَبدِالله
صَلی اللَّهِ عَلَیْکَ یا سَیدنا الغَریب
صَلی اللَّهِ عَلَیْکَ یا سَیدنا المَظلوم
صَلی اللَّهِ عَلَیْکَ یا سَید العَطشان
(تو این سلام مادرش هم باهات همراهِ) تا میگی سیدالعطشان ... صدایِ نالۀ مادرش بلند میشه ... هی به سینه می کوبه صدا میزنه: بُنَیَّ قَتَلُوکَ عَطشانا ...
در مسلخِ کوفه ست پیغام آورِ تو
دلواپسم کرده سرانجام سَرِتو
بد خِجلتم دادن پیش مادرِ تو
این زخم ها هم گشته بامن مضطرِ تو
اینجا طلبکار ست تیغ از حنجرِ تو
برگرد وضعِ مردمِ کوفه وخیم ست
زنجیر سنگین،ریسمان سختُ ضخیم ست
تفریحشان پَر کندنِ از یاکریم ست
فکرِ تمسخر کردن اشکِ یتیمِ ست
یک مشت چوبُ سنگ،خواهانِ سرِ تو
آهنگری ها تا اذانِ صبح باز ست
آماده با نیزه برایِ پیشواز ست
دستش برایِ پیرُهن بردن دراز ست
چشمِ امیدِ دختران بی حجاب ست
بر چادر و بر روسریِ دختر تو ...
اینجا طلبکار ست تیغ از حنجرِ تو
دلتنگیش را با شرارِ ننگ عوض کرد
با وعدۀ یک کیسه جو ، رنگ عوض کرد
جایِ گل و آیینه را با سنگ عوض کرد
حتی لباسش را برایِ جنگ عوض کرد
مرگ ست حکمِ جرمِ نهی از منکرِ تو
.*حالا مسلم میخواد برا ابی عبدالله روضه بخونه ، دیدن هی دست رویِ دست میزنه ، داره اشک میریزه ... بعضی ها بهش طعنه میزنن ، مسلم حال و روزِ یارایِ حسین اینجوری؟ تا بویِ مرگ شنیدی داری گریه میکنی ؟ ...
فرمود نانجیب من برا خودم گریه نمیکنم ، آخه من نوشتم حسین جان بیا ... دستِ زن و بچه ات رو هم بگیر بیا ... داره سه ساله شو میاره ... رباب داره با علی اصغر میاد ... آقا ...*
.نیرنگ کوفه اقتدارم را بهم ریخت
تیری سه شعبه روزگارم را بهم ریخت
آرامش تا پایِ دارم را بهم ریخت
فکرُ خیالی حالِ زارم را بهم ریخت
*این فکر داره منو میکشه حسین ...*
یعنی سپر دارد علی اصغر تو؟ ...
در خواب دیدم شرحه شرحه پیکرت را
آقا زبانم لال دیدم که سرت را
هر گوشه ای بر نیزه ها آب آورت را
بردن تکه تکه خانه اکبرت را
یه گله گرگ و پرسه در دو رو بر تو ...
برگرد آقا ، کوفه حالا نارفیق است
تیر و کمانِ حرمله خیلی دقیق است
زخم عمود آهنش کلا عمیق است
تاراجِ خیمه بسته بر حجمِ حریم است
دعواس از حالا سر انگشتر تو
حسین .... وای .....
ای بچه هایِ من فدای بچه هایت
کوفه کمین کرده برای بچه هایت
زجر است تنها آشنایِ بچه هایت
بازار اصلا نیست جایِ بچه هایت
آخر گناهی که ندارد دختر تو
لطفی و کن و پا در مسیر کوفه نگذار
ناموس خود را دور از این بلوی نگه دار
بسپار زینب را فقط دست علمدار
حتما بگو دوری کند در کوچه بازار
از چشم های هیز و هرزه،خواهر تو ...
حسین میا به کوفه کوفه وفا ندارد
کوفیِ بی مروت حجب و حیا ندارد
. .*همۀاونایی که دست و سر میشکستن ، مسلمُ دعوت کنن به خونه هاشون مسلم رو رها کردن ... حالا تنها داره تو کوچه ها راه میره ... همه درهایِ خونه ها رو بستن ... درِ یه خونه ایستاده تشنه و گرسنه هست ، سر به دیوارِ این خونه گذاشته ، صاحبِ این خونه یه زنِ ، اما عوضِ همۀ مردایِ کوفه مردِ ...گفت : آقا مگه نمیبینی شهر شلوغه ، چرا برنمیگردی خونه ت ، الان زنُ بچه ات منتظرتن ، چشم به راهتن ...فرمود : مادر ، من تو این شهر غریبم ، کسی رو ندارم ...
غریبی ؟ ... مگه از کجا اُومدی ؟ کی هستی؟ فرمود : من مسلمم ... پسرِ عقیل .... تا گفت مسلمم ، گفت مگه من مُردَم ، بیا تو خونۀ من ، تا صبح دورِ مسلم می گشت ... بماند با چه وضعی آقا رو اومدن از خونۀ طوعه بردن ... نانجیبا از بالایِ بام ها آتش رو سرش میریختن ... هر آتشی که رو سرش میومد میگفت وای زینب ... هر سنگی که به سرش میخورد ، میگفت آخ زینب ...
یه روزِ دیگه هم این شهر خیلی شلوغ شد ... همه میگفتن یاللعجب ، علی انگار زنده شده ... صدایِ علی داره میاد ... وقتی نزدیک میومدن، میدین یه خانمی با دستایِ بسته رویِ ناقه ست ....
اومدن گفتن عبیدالله ، زینبِ دخترِ علیِ اگه مهلتش بدی از زمان مسلم بدتر میشه ، حکومتت رو واژگون میکنه ... نانجیب گفت شما زینبُ نمیشناسید به اندازۀ من ... این خواهری که این طور با صلابت داره صحبت میکنه ، عاشقِ حسینِ ... چند روزِ داداشُ ندیده ... برید بگید نیزه داری که سر حسین رو حمل میکنه سر و بیاره مقابلِ ناقه ای که زینب سواره ....هنوز حرفاش تموم نشده ، یه وقت دید صدایِ قرآن داره میاد ... سرش رو بالا برد دید سرِ خون آلوده داداشش بالایِ نیزه هست ... گفت داداش هرچی به زینب گفتی باور کردم .....
*گفتی تو رو میکشن منو اسیر میکنن ... بچه هامون و می کُشن .... اما باور نمیشد یه روز سرِ خون آلوده تو بالا نی ببینم* ...
این تویی بالایِ نی ، ای آفتابِ فاطمه
یا شده خورشیدِ گردون در زمین نازل حسین
ای حسین جان .....
.