نمایش جزئیات

متن كامل روضه ورودیه شب دوم محرم - حاج حسن خلج

متن كامل روضه ورودیه شب دوم محرم - حاج حسن خلج

هزار تا لشكر آمده  بیا كه برگردیم،بیا كه برگردیم

یكی با خنجر آمده،بیا كه برگردیم، بیا كه برگردیم

دل نگرون ِ زینب،برا سرت برادر

من هیچی

رباب دلش می لرزه،برا گلوی اصغر

می دونم اینجا یه جوریه،همین كه پام به اینجا رسید،دلشوره ام شروع شد.

برا چی؟

مارو می گیرند از هم،بعیده كه بمونی

سه ساله ات رو بغل كن،حالا كه پیشمونی

زینب جان اینقدر بی تابی نكن

هنوز حرم عمو داره

نگاه به قد و بالای عباس بكن

هنوز حرم عمو داره،غصه نخور خواهر،غصه نخور خواهر

خانمم چرا اینقدر رنگت پریده؟

ركاب محملت میشه،پای علی اكبر ،پای علی اكبر

از الان زوده این جور بی تابی كنی،صبر كن یه خورده

یه روز میآد كه خواهر،مَحرم برات نمونه

آتیش بی حیاها، خیمه رو می سوزونه

وقتی به خیمه ریختند،گوشواره ها رو وا كن

از دست تازیونه، رقیه رو جدا كن

حسین....

تا شنید اینجا كربلاست،فرمود:عباس جان

با احتیاط لاله ی من را زمین گذار

عباس جان:

 سه ساله ی من را زمین گذار

با احتیاط یار حرم را پیاده كن

زانو بگیر وقار حرم را پیاده كن

با احتیاط تا كه نیوفتد ستاره ای

می ترسم آنكه گیر كند گوشواره ای

چشم مخدرات به سمت نگاه تو

دوشیزه گان محترمه در پناه تو

با حوریان رفته به زیر نقاب ها

یك لحظه روبرو نشده آفتاب ها

اینها آفتاب ندیده هستند عباس جان،اینها پرده نشین های پیغمبرند عباس جان

تو هستی و اهالی ِاین خیمه راحتند

در زیر سایه ات همه در استراحتند

خیالم راحت ِ عباس جام

هستی تو و به روز حرم شب نمی رسد

چشم كسی به قامت زینب نمی رسد

چقدر كار عباس سنگین شد

از این به بعد ماه حرم آفتاب باش

عباس جان،مراقب این با حجاب باش

جون تو و جون زینب

یك عده یوسفند و یك عده مریمند

احساس می كنم همه دلواپس همند

فرمود:خیمه هارو به پا كنید،دقایقی گذشت. آقا ابی عبدالله دیدند بی بی زینب نیست،خبری از زینب نیست،این طرف آن طرف زینب من كجاست؟ كسی زینب من رو ندیده؟ یه مرتبه دیدند علی اكبر سراسیمه آمد جلو،بابا، عمه رفته پشت یه خیمه ای نشسته زانوهاش رو بغل گرفته،هی زیر لب میگه آخه من چیكار كنم؟آخه من چه جوری بدون تو برگردم؟سراسیمه رسوند ابی عبدالله خودش رو بالا سر زینب، بالا سر زینب ایستاد آفتاب به صورت زینب نخوره،خواهر جان چی شده اینقدر بی تابی؟سرش رو بلند كرد،گفت: حسین، خدا سایه ات رو از سر من كم نكنه. علی اكبر خبرم كرد،گفت:داری بی تابی میكنی،چیه زینب جان؟فرمود:حسین جان از وقتی پام به این زمین رسیده قلبم تحت ِ فشاره

از آن ترسم به غم دم ساز گردم

تو را بگذارم و خود باز گردم

حرف هایی بین این خواهر و برادر رد و بدل شد،همه راجب به امروز شما،زینب جان:اینجا میشه سرزمینی كه قبله ی دوستان ما میشه،از تمام عالم میآن،زیارت میكنند،برای ما گریه میكنند،خدا گناهاشون رو می بخشه،اگه اینجوریه باشه قبوله فچشم،صبر میكنم، حرف ها كه تموم شد سرش رو بلند كرد یه نگاه به علی اكبر .گفت: علی جان یه دون عمه به تو بدهكار شد،رفتی داداشم رو آوردی ممنونم عزیزم،بدهی رو گذاشت زینب، كی بدهی رو داد؟ابی عبدالله بالا سر علی اكبر نگاه كرد دید زینبم نشسته، حسین......

.