نمایش جزئیات
سر بابایش را آوردند
![سر بابایش را آوردند](https://haram.s3.afranet.net/base-noImage.jpg)
بیامد در برم جانانم امشب
به تن آمد دوباره جانم امشب
به غیر جان چه دارم تا که سازم
نثار مقدم جانانم امشب
شدم من بی سر و سامان ز هجرت
پدر دادی سرو سامانم امشب
لب خشکیده ببوسم یا گلویت
در این سودا عجب حیرانم امشب
دلها را ببریم خرابه شام ، برای دختر سه سالة ابی عبدالله گریه کنیم ، بیاد آن لحظه ای که از خواب بیدار شد ، بهانه بابا گرفت ، به اطراف خرابه نگاه کرد دید خبری نیست ، خودش را به عمه رسانید .
صدا زد عمه : الان سرم روی دامن بابایم بود مرا نوازش می کرد ، بابایم کجا رفت ؟ هر چه کردند این دختر سه ساله را آرام کنند نشد .
دل سنگ آب شد از
گریه تو گریه مکن
عمه بی تاب شد از
گریه تو گریه مکن
عاشقان حرم رقیه ، شما می دانید رسم است اگر یک بچة کوچکی بهانه بابا بگیرد او را نوازش می کنند ، برایش اسباب بازی می آورند آرامش می کنند کجای عالم رسم است برای طفل سه ساله که بهانه بابا بگیرد سر بریده بابایش را بیاورند ، سر بابایش را آوردند خیره خیره نگاه کرد ، سر بابا را بغل گرفت صدا زد : بابا جانم که رگهای گلوی ترا بریده ، بابا که محاسن تو به خون سرت خضاب کرده ، هی ناله زد ، گریه کرد ، یک وقت هم دیدند آرام گرفت ، زینب فرمود : آرام باشید رقیه دوباره به خواب رفته بگذارید مقداری استراحت کند اما وقتی نزدیک آمد دید سر یک طرف ، رقیه یک طرف ، صدا زد : رقیه جان دید جواب نمی دهد یک وقت هم نگاه کرد دید رقیه جان داده .
عمه جانم ، عمه جانم بر تو امشب میهمانم
می روم در نزد بابا عمه امشب ناگهانم
من ز جان خود که سیرم هم یتیمم هم اسیرم می کند دشمن شماتت من دگر بابا ندارم