نمایش جزئیات
متن روضه شب سوم محرم_حضرت رقیه سلام الله علیها-حاج حسن خلج
شام غربت سر اومد تا پدر از در اومد با سر از نیزه بابا دیدن دختر اومد زود رسیدم به پیری بابا تو لباس اسیری بابا مُردم از سر به زیری بابا ای بابای خوب و غریب من ای خورشید شیب الخضیب من بچه این جوریه،حالتش اینجوریه،مخصوصاً وقتی بعد مدتها باباش رو ببینه،تا بابارو میبینه،شروع میكنه تعریف كردن،بابا كجاها رفتیم،بابا چی ها دیدم. دیدم بزم شرابُ از خواب پرید زین العابدین دید هی میزنه به سر و صورت "ناله بزن این شبها وقتشه" دیدم بزم شرابُ میچشیدم عزابُ كی عزیزم؟ وقتی مرد غریبه بست به دستم طنابُ پر شدم از كبودی بابا كجا؟ بین چندتا یهودی بابا خوب شدم اصلاً نبودی بابا شهر شام و ازدحامُ تاره چشم كم سوی دخترت آتیش افتاد بین موی دخترت دیشب خوابت رو دیدم صورتت رو بوسیدم بچه وقتی خوابه،اولاً درست بیدارش میكنند،خصوصاً وقتی داره خواب میبینه،میبینی ،متوجه میشی داره خواب میبینه،یهو بیدارش نمیكنی،این نازدانه رو چطور بیدار كردن؟ دیشب خوابت رو دیدم صورتت رو بوسیدم اما با تازیونه ناگه از خواب پریدم جای پنجه به صورت دارم من كجا خواب راحت دارم من برا عمه زحمت دارم هركجا میومدن سراغ ما،تازیانه،تا نگاهمون به تو می اُفتاد بالای نیزه،تا میگفتیم بابا،بابا با تازیانه می اومدن سراغ ما،عمه می اومد جلو،خودش رو سپر میكرد،اینقده تازیانه ها به بدن،عمه جانم زینب خورده، من دیگه روم نمیشه،تو چشمای عمه ام نگاه كنم. این نازدانه رو آقا زین العابدین بغل گرفت،عزیز خواهرم،چرا اینجور بیتابی میكنی،چرا اینجور به سر و صورت میزنی،گفت:دادش الان اینجا بود،بغلم كرد،بغلش كردم،همین الان بابام پهلوم بود،بی تابی كرد،همه اسرا دور سه ساله جمع شدن،صدای ضجه و گریه بلند شد،به گوش اون ولد زنای اول و آخر رسید،گفت:چیه سروصدا راه اندختن،من و بی خواب كردن،گفتن یتیم حسین بی تاب شده،بهانه ی بابا گرفته،میگه من بابامو میخوام،گفت:خوب باباشو ببرید،سر حسین رو گذاشتن تو یه طبق،وارد خرابه كردن،همین كه چشمش به طبق افتاد،دختری كه تا چند لحظه پیش،دست به دیوار میگرفت راه میرفت،از جا پرید،بابامو بذار زمین،نشت كنار طبق،روپوش رو كنار زد،بابایی،من الذی ایتمنی علی صغر سنی، من الذی قطع وریدك،كی رگ های گلوی تو رو برید؟....حسین.... .