نمایش جزئیات

ذکر توسل و روضه جانسوز ویژۀ شهادت راوی دشتِ کربلا امام محمد باقر سلام الله علیه به نفسِ حاج محمدرضا بذری

ذکر توسل و روضه جانسوز ویژۀ شهادت راوی دشتِ کربلا امام محمد باقر سلام الله علیه به نفسِ حاج محمدرضا بذری

اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ

 اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً

دل شکستۀ مرا صدا کنید، کافی است

نظر بر این سرای بی بها کنید، کافی است

قبول ... لایقِ زیارت شما نبوده ام

فقط کمی برایِ من دعا کنید کافی است

*قربونِ لباسِ احرامت برم .. آقا این شبا ما رم دعا کن ..*

کسی که تحبس الدعا شود ، غریب می شود

کمی به این غریبه اعتنا کنید کافی است

بس است در به در شدن، بس است خون جگر شدن

به رویِ من درِ انابه وا کنید .. کافی است ...

*برا روز عرفه باید امشب از آقات اِذن بگیری .. خوش به حال اون هایی که امسال عرفه رو کربلان .. خوش به حال اونایی که عرفه رو صحرایِ عرفاتن ... یه جایی دعا می خونن ، در یک فضایی نفس میکشن که اونجا حجت بن الحسن (عج) داره نفس میکشه ...*

دوا نخواستم ، همین هم از سرم زیادی است

مرا فقط همین که مبتلا کنید ، کافی است

به دستْ پخت نان فاطمه عزیز می شود

حقیر را دخیل این سرا کنید ، کافی است

قسم به ربّنای فاطمه به این شکسته دل

کمی حلاوت دعا عطا کنید کافی است

*اجازه بدید آروم آروم بریم مدینه .. اما اسم مدینه که میاد ، آدم یه جا دیگه دلش گیرِ روضه ست .. گرچه امشب شبِ مدینه رفتنِ ماست ؛ اجازه بدید یکی دو بیت اشاره کنم بعد روضۀ امام باقر بخونم برات ...>

فدای مادری که با دل شکسته ناله زد

بس است حیدر مرا رها کنید ‌.. کافی است ..

صبور شهر را چرا به دست بسته می برند

ز رویِ دختر نبی حیا کنید کافی است

*تا دستشُ بلند کرد نفرین کنه ، سلمان میگه دیدم ستون هایِ مسجد از زمین کنده شد بلند شد ، همه ترسیدند .. همه وحشت کردند .. هنوز بی بی نفرین نکرده ، آهنگِ نفرین داشت ؛ می گفت اگر علی رو رها نکنید میرم کنارِ قبر پیغمبر موهامو پریشون می کنم نفرینتون می کنم ... تا بی بی آهنگُ عزمِ نفرین کرد ، دستشُ بالا آورد سلمان میگه دیدم ستون هایِ مسجد ازجا کنده شد ...بی بی تا اومد نفرین کنه ، مولا گفت سلمان برو به زهرا بگو نفرین نکنه ، سلمان اومد جلو گفت بی بی جان نفرین نکن .. فرمود مگه نمیبینی شمشیر رو سر آقام گذاشتن ..صدا زد بی بی جان ، خودِ علی گفته تشریف ببرید برید منزل ؛ انگار یه آبی رو حرارتِ دل زهرایِ مرضیه ریخت با همین یک جمله آرام شد .. (این اوج اطاعت و ولایت پذیریِ بی بیِ) داشت میرفت صدا زد سلمان من رفتم تو رو خدا مراقبِ علی باش .. الان کسی دور علی نیست ..*

صبور شهر را چرا به دست بسته می برند

ز رویِ دختر نبی حیا کنید کافی است

 

قلم به دست گرفته رساله بنویسد

به نام حضرت جل جلاله بنویسد

مقیّد است به تحلیلِ کربلایِ حسین

کنار این همه مقتل مقاله بنویسد

مقید است که تاریخ را ورق بزند

دوباره از غم تلخِ قباله بنویسد

*امشب رفقا ، امام باقر اصلاً زائر نداره همه برای اعمالِ حج رفتن مکه .. امشب دلت رو ببر کنار قبر پسر زهرا ، خوب برای امام باقر  گریه کن ...*

روایتِ سفرش سویِ کربلا کم نیست

تمام روز و شب اش را به ناله بنویسد

میانِ روضۀ بازار شام میطلبد

که از نجابتِ طفلِ سه ساله بنویسد

تمام مرثیه هایش میان لفافه ست

به اشک چشم تر از «باغ لاله» بنویسد

برای اینکه محرم به کربلا برسم

نشسته ام که برایم حواله بنویسد

کنار این همه ابرِ بهار گریه کنم

میان روضۀ او زار زار گریه کنم

دلی شکسته و بغضی شکسته تر دارد

دوباره یاد چه کرده که چشم تر دارد

همیشه مجلس روضه ش پر تلاطم بود

حسین گفتن او مزه ای دگر دارد

مرور خاطره ها کار هر شب آقاست

چقدر زخم رویِ زخم بر جگر دارد

چقدر پیر شده ، خم شده ، شکسته شده

به خاطر غم و غصه است ، خب اثر دارد

چقدر این شبِ آخر به مادرش رفته

میان نافله اش دست بر کمر دارد

لهوف از غم یک صبح تا شبش ، گفته

کجا کسی ز غم و غصه اش خبر دارد!

همیشه بالش زیر سرش پر از اشک است

چرا که روضۀ گودال زیر سر دارد

غروبِ روز دهم را نمی برد از یاد

شبیه خیمه شده ، آه شعله ور دارد

به یاد کودکی اش از رقیه می خواند

چه خاطرات عجیبی ز همسفر دارد ...

همین که خار نشسته به پای او کافی ست

خدا کند که دگر زجر دست بردارد

میانِ دفتر عمرش چه خاطرات بدی

ز چوب و باده و دندان و تشت زر دارد

در آن شبی که سنان بین راه اسیرش کرد

گرسنه بود ولی تازیانه سیرش کرد ...

شاعر : #علیرضا_خاکساری

*پدرا و مادرا وصیت نوشتن ، بچه ها باید عمل کنند .. امام صادق هم وصیتِ پدرُ عملی کرد .. آخه دوتا از دندان های مبارکه امام باقر افتاده بود یا شکسته بود من نمیدونم ، تاریخ میگه حضرت این دوتا دندانِ مبارکُ در دستمالی پیچید داد دستِ پسرش امام صادق علیه السلام ، پسرم اجزاء بدن باید با امام دفن بشن ... (چی شد ، مگه چی گفتم ؟...) دیدن امام سجاد از قبر اومد بیرون .. هی میره تو گودال .. هی میره این طرف هی میره اون طرف .. آقا دنبالِ چی هستی ؟.. خدا ساربانُ لعنت کنه .. انگشتر خواستی ، چرا انگشتُ بریدی ..

یا امام صادق ، واردِ قبر شدی ؛ صورتِ باباتُ رو به قبله کردی ، گونۀ راستِ بابا رو ، رو خاک گذاشتی ، اما امام سجاد فقط ناله میزد ..( چرا ؟..) آخه سر رویِ نیزه ها ... (بریم گودال ؟ ..)*

غریب گیر آوردنت ..

جلو چشایِ خواهرت ..

غریب گیر آوردنت ..

میزد به سینه مادرت ..

غریب گیر آوردنت ..

شد تکه تکه پیکرت ..

غریب گیر آوردنت ..

میزد به صورت دخترت ..

  غریب گیر آوردنت ..

به گوش خاک سپردم تو را بپوشاند

بد است اینکه ببیند تو را عریان

به باد گفتم اگر شد مرتبت بکند

فتاده به صحرا به خاک خون غلتان ماه

مانده رویِ زمین .. پیکرِ تو رها ..

أَلسَّلامُ عَلى مَنْ دَفَنَهُ أَهْلُ الْقُرى

خواهرت اگه نیست .. رفته شامِ بلا

ریگ و رملِ بیابان برات گرفتن عزا

.