نمایش جزئیات

روضه جانسوز حضرتِ رقیه سلام الله علیها _ شب سوم محرم _سید مجید بنی فاطمه

روضه جانسوز حضرتِ رقیه سلام الله علیها _ شب سوم محرم  _سید مجید بنی فاطمه

هم نا ندارم،

هم بس که دنبالت دویدم پا ندارم

با این همه زخم،

دستِ کمی از مادرت زهرا ندارم

تنها نشستم،

حتی به قولِ دختران بابا ندارم

داری می آیی،

باید که چادر سر کنم اما ندارم

شرمنده بابا،

غیر از خرابه من برایت جا ندارم

یا عمه یا تو،

یا آرزویِ مرگ دارم یا ندارم

اما دلت قرص،

یک لحظه هم ترس از حرامی ها ندارم

دیدی خمیدم،

اینقدر سیلی زد که جایی را ندیدم

بعد از تو بابا،

با دامن آتش گرفته می دویدم

من مثل عمه،

وقتی که قاتل می برید و می بریدم

با خنده می گفت،

با دست خود از پشت سر ،سر را بریدم

جای تو خالی،

با حرمله با شمر چه زجری کشیدم

رنگین کمانم،

بازو کبود و روی زرد و مو سفیدم

کنجِ خرابه،

خوابیده بودم ، با لگد از جا پریدم

بازار شامُ،

حرف کنیزیُ و نمی گویم چه دیدم

قربانِ لبهات،

من پیرِ چوب خیزرانیِ یزیدم

آماده هستم،

عمه حلالم کن که دیگر سر رسیدم

.

*دختر داری یا نه؟ خواهر کوچیک داری یا نه؟ یاد همه پدر بزرگها و مادر بزرگ هایی بخیر،تا می فهمیدن می خوای بری حرم بی بی یه عروسک می دادن ... می گفتن:میری ، ببر حرم رقیه ... معناش میدونی چی بود؟یعنی دختر بچه بهونه میگیره باید با این چیزا آرومش کنند ...

دختر بچه وقتی گریه میکنه،بهانه میگیره با اسباب بازی اونم عروسک آرومش می کنند، نامرد یه دفعه ای گفت: کیه نمیذاره من بخوابم؟ ... گفتند: یزید صدای گریۀ بلبل حسینِ ....

گفت:چی میخواد؟ گفت: بهونۀ بابا رو داره،گفت: این که کاری نداره،سر بریدۀ بابارو براش ببرند ... دختری که دلش برا باباش تنگ شده، همچین که تشت رو آوردن،روپوش رو کنار زد .

چشمش به سر افتاد ، تا چشمش به سر افتاد، مات و مبهوت موند ، آروم آروم شروع کرد دست کشیدن ، روی لبا دست می کشید ، رو محاسن بابا دست می کشید ، یه مرتبه دادش بلند شد بابا ! .... کی رگ های گردنت رو بریده؟

. .

رسیدن بخیر ای ، سر و رویِ خونی

یه دردایی دارم بعیدِ بدونی

وای سرم ... پیکرم ...

تو از زخمای من نداری خبر

وای سَرِت ... حَنجَرِت ...

به من گفته بودی که رفتی سفر

تو ، تو سفر چی شده

 که زخم لبت از همه ست تازه تر

چیزی از ... من نپرس ...

 که گوشواره هامِ همین دور و بر ...

نمی بینه چشمام یا اینجا بی نورِ

این عطر بابامِ یا بویِ تنوره ...

وای ببین ... رو زمین ...

با چه حالی از هوش رفته رباب

وای ببین ... دستمو ...

اینا جای سنگِ ، اینا هم طناب

جونِ من ... غم نخور ...

اصلاً ما نرفتیم به بزم شراب

هر چی شد ... بَسِتِه ...

رویِ پایِ من دیگه راحت بخواب

.

*همچین که افتاد ، دختر بچه ها با پسر بچه ها فرقای زیادی دارن ، پسر بچه بخوره زمین زود بلند میشه ، میره کس و کارش و پیدا می کنه بهش میگن گریه نکن ، مرد که گریه نمی کنه ؛ اما دختر زمین بخوره بلند نمیشه ، اینقدر صبر میکنه تا باباش بیاد ، گفت : بابا یه نصف شب ، از ناقه افتادم ... هر چی صدات زدم نیومدی ... هر چی منتظر شدم ، گفتم چشمام نمی بینه ، گوشام که میشنوه ، آخه هر وقت می گفتم بابا ! تو می گفتی : جانم ! ... شنیدم صدای قدمی میآد ، گفتم که بابام اینجور تند تند راه نمی رفت ، بابام هیچ وقت با عجله قدم بر نمیداشت ، همچین که دستم رو سرم بود حس کردم دستی موهام رو گرفت ... یه ضربه زد ....

. .

تمام سنگ ها بر صورتم خورد

چرا که دخترت کوتاه قد بود ...

مرا پایِ سر عباس می زد

کسی که زجر دادن را بلد بود ...

در این یک هفته مشکل در نمازم

ادایِ صادِ اللهُ الصمد بود

*یعنی بابا دندونام شکسته*

مرا در بزم نامحرم بردند

گمانم فقط یک خواب بد بود

در آن مجلس که ما اصلاً نرفتیم

هر آنکس که مرا آن روز زَد بود

شمردم زخم هایت را به خوابم

حدود یک هزار و هشتصد بود

همان خشتی که هر شب بالشم شد

که می دانست که سنگ لحد بود

*یه اشاره کنم زود برگردم ، وَ اِلا روضه نمیخواد ، فقط همین که یه دختر بچه از ناقه اُفتاد ... بعد از ناقه هی می گفت: عمه دستم ... می گفت:رقیه مادرمم می گفت دستم ... هی می گفت عمه بازوم ، می گفت : مادرم هم می گفت بازوم ... برا همین بود وقتی از دنیا رفت، زینب یاد مادرش افتاد ، آخه رقیه هم نیمه شب از دنیا رفت،برا مادرش تشییع جنازه نگرفتن ، برا این دختر هم نگرفتن، بی بی خودشون طاقت نیاوردن ، زن غساله ای آوردن، تا این بچه رو دید گفت:من دست نمیزنم، تا علتش رو نگید چرا بدن این بچه اینقدر کبوده؟ ناله ی زینب بلند شد ، فرمود : از کربلا تا شام هر جا می گفت : بابا ! تازیانه می خورد ....*

حسین ....

.