نمایش جزئیات

روضه جانسوز حضرتِ رقیه سلام الله علیها _ شب سوم محرم _حاج محمد طاهری

روضه جانسوز حضرتِ رقیه سلام الله علیها _ شب سوم محرم  _حاج محمد طاهری

عالم بدون تو تماشایی ندارد جز تو کسی در قلب من جایی ندارد آنقدر خوبی به تمام شهر گفتم من دلبری دارم که همتایی ندارد دست خدا دستی بگیر از رعیت خود از رعیتی که جز تو آقایی ندارد *می دونم آقاجان! ...* تهذیب ، شرط اول دیدار یار است بیچاره چشم من که تقوایی ندارد با دوری ات حالم شبیه آن یتیمی ست که سالیان سال بابایی ندارد ... این نوکری که سن و سال از او گذشته جز بوسه بر پای تو رؤیایی ندارد با هر فراز ناحیه باید ببارد چشم بدون گریه کارایی ندارد جان یتیمی که خرابه منزلش شد بابا بیا طفلت دگر نایی ندارد ... امشب دلم تنگ است و غم بسیار دارم یابن الحسن با عمه جانت کار دارم ... . .

بر جسم و بر روحم عذابی تام دادند

بابا کجا بودی به من دشنام دادند

*امشب باید غیرتی گریه کنی*

زن های خود را از نظر مخفی نمودند

ما را عیان کردند بار عام دادند

در مجلس می حاضرین بسیار بودند

به غایبین هم در خفا پیغام دادند

بوی غذا می آمد از مطبخ سراشان

من گشنه ام بود آن زمان که شام دادند

حتی خودم هم باورم شد یک کنیزم

از بس مرا این گونه اینان نام دادند

بابا به جد من بگو با سنگ و آتش

مزد رسالت را ز پشت بام دادند

فریاد زد یک مرد نامحرم سر ما

عمه جوابش را ولی آرام دادند

حکمِ زدن با چوب بر روی لبت را

این قوم بی دین با کدام احکام دادند؟

*اینقدر این بچه رو ، بچه هایِ شامی اذیت کردن،عقده شده تو سینه اش*

ای عمه دخترهایِ شامی را خبر کن

شاید ببینندش به بازی رام دادند

*هی می گفتند : برو تو بابا نداری .. بیان ببینن بابام با سر به دیدنم اومد ... از خواب بیدار شد؛صدا ناله اش رسید به کاخ یزیدِ ملعون ، اون نانجیب هم از خواب بیدار شد ، گفت برید ببینید چه خبره؟ (اما حضرت زینب سلام الله علیها خبر داره این نانجیبا چیکار میخوان بکنند،هی می اومد آرومش کنه)چی شده عزیز دلم؟گفت : عمه خواب دیدم. چه خوابی دیدی؟ گفت:*

خواب دیدم عمو اباالفضلم

زود با مشک آب برگشته

به سر و رویِ دختران حرم

خواب دیدم حجاب برگشته

خواب دیدم که پشت بابایم

در عزای عمو دوتا نشده

خواب دیدم که کاروان اصلاً

واردِ خاک کرب و بلا نشده

خواب دیدم به خانه برگشتیم

با جوان ها و پیرها ، زن و مرد

مدتی بعد هم به خیر و خوشی

قاسم بن الحسن عروسی کرد ...

جرأت حرکت و نظاره نداشت

باد هم در حدود خیمۀ ما

خواب دیدم هنوز بالا بود

مثلِ پرچم عمودِ خیمۀ ما

خواب دیدم که من عروس شدم

شده ام یک ستارۀ تازه

و عمویم برایِ هدیه به من

داده یک گوشوارۀ تازه ....

*چه خوابای خوشی بود عمه جان ...*

رنگ سیلی نداشت صورت من

شبنمی هم به من نمیزد دست

بر لبم خنده و خیالم تخت

که عمویم مراقب من هست

خواب دیدم نگاهِ نامحرم

به زنانِ خیام جایز نیست

خواب دیدم لباسِ سبز عمو

همچنان سبز مانده قرمز نیست

خواب دیدم سر علی اصغر

روی نی ها فرو نمی گردد ....

هیچ کس پشت خیمه های حرم

آه دنبال او نمی گردد ....

. .

خواب میدیدم و در این هنگام

کرد بیدار دشمنِ رذلم

دیدم اهل خیام بی تابند

عمه می گفت : کو ابالفضلم؟

***

بابایی،به جز سنگِ تو صحرا بالش ندارم

بابایی،به جز سیلی دست نوازش ندارم

بابایی،به جز مُردنم دیگه خواهش ندارم

بابایی،بابایی ...

بیا و کفن کن خودت دخترت رو

کمک کن بذارم سرت رو

روی زانو بشورم با اشکام رگ حنجرت رو

بابایی،بابایی ...

ببین گریه راه گلوم رو گرفته

همونی که از ما عمومو گرفته

با آتیش بلندیِ موم رو گرفته

بابایی،بابایی ...

همونجور که می بردن انگشترت رو

کشیدن دو گوشوارۀ دخترت رو

ندیدن روی نیزه اشک سرت رو

بابایی،بابایی ...

نبودی چقدر دیدم آزار نبودی بابایی

برات چی بگم از تو بازار نبودی بابایی

منو زد سرم خورد به دیوار نبودی بابایی

* وقتی نازدانه بهانۀ بابا رو گرفت رو ناقه ها، چنان زجر ناننجیب دست انداخت بچه رو پرت کرد ...*

مارو شب تو سرما گذاشتن نبودی

روی صورتم جا گذاشتن نبودی

روی چادرم پا گذاشتن نبودی

*گفت: چه خبر شده؟ گفتند : امیر یکی از بچه های ابی عبدالله از خواب بیدار شده بهانۀ بابا گرفته، گفت : مگه سر باباشُ نمی خواد؟ مگه دلتنگ باباش نشده؟بگید سر رو ببرن براش. حالا دل تو دل بی بی  نیست،حضرت زینب سلام الله علیها هی قدم میزنه ، میدونه میخواد چه اتفاقی بیوفته ، تا نگاه کرد دید چند تا مأمور دارن میان ، یه طبقی رو دارن وارد میکنند ، بی بی دستش رو جلو آورد ، فرمود: من خودم قول میدم ساکتش می کنم، سر رو وارد نکنید ، گفتند ما مأمور و معذوریم ، نمیدونم این مأمور چقدر کینه تو دلش بود ، تا سر رو مقابل سه ساله گذاشت ، چنان سیلی تو صورتش زد ، بچه رو به عمه کرد گفت : عمه من گرسنه ام هست ، اما از اینا که غذا نخواستم ، من بابامو میخوام ... گفت: عزیزم اون که میخواستی برات آوردن ، آروم روپوش رو از طبق کنار زد ، سر بریدۀ بابا ...

یکی از بچه هایِ شهید مدافع حرم ،حدود یک ماه تبش پایین نمی اومد ، هر چی دکتر می بردن درمان نمیشد ، یه طبیبی درمانش فوق العاده بود ، گفت : بگید ببینم یادگاری از باباش تو اتاقش هست؟ گفتند : آره یه عکس بزرگ از باباش هست، میره می چسبونه صورتش رو به این عکس ، با بابا حرف میزنه ... گفت : مشکل همینِ ... گفتند : آقا عکس رو از اتاقش بردیم بیرون تبش قطع شد. حالا عکس یه بابا کجا ، سر بریده کجا؟*

اینقدر زخم به پیکر دارم

نتوانم سر تو بردارم

*" یا أبَتاهُ، مَنْ  ذَا الَّذی خَضَبكَ بِدِمائكَ؟ یا أبتاهُ مَنْ ذَا الَّذی أَیتمنی علی صِغَر سِنّی؟" هر کجا نشستی صدات رو آزاد کن ، یا حسین ....*

.