نمایش جزئیات

روضه و توسل جانسوز _ شب سوم محرم _روضه حضرت رقیه(س) _حاج مهدی سلحشور

روضه و توسل جانسوز _ شب سوم محرم _روضه حضرت رقیه(س) _حاج مهدی سلحشور

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند آیا شود که روزی ما کربلا کنند ما را که بین روضه به آتش کشیده اند فردای حشر وارد دوزخ چرا کنند   *امشب ناله بزن، بذارید این ناله هاتون ثبت بشه، تو قیامت خدای نکرده بخوان عذابت کنند، دارن به سمت عذاب می برنت، ناله می زنی، مادرت فاطمه میگه: نگهش دارید،صدای گریه ی این برام آشناست، اینو می شناسمش، توی جلسات حسینم بلند بلند گریه می کرد*   اینگونه شده مرا مقدر در خواب ببینمت مکرر محتاج همند ، چون دو عاشق دختر به پدر ، پدر به دختر صد بار تو را بغل بگیرم یکبار مرا بگیر در بر شرح لب چاک چاک ما را بگذار برای وقت دیگر زیرا که شب وصال خوش نیست احوال کسی شود مُکدر می گفتی تا خودم بیایم اندر طلب سر تو با سر من فرش نداشتم،ببخشید بگذاشتمت به روی معجر خاکی شده ، خاک بر دهانم موی تو ز شام خاک بر سر این عمّه چقدر مادری کرد پس عمٓه نبود ؛ بود مادر از زجر چقدر زجر دیدم نه بال برام مانده نه پر ما هر دو خلاصه سنگ خوردیم من حداقل تو حداکثر گیسوی نمانده را چه حاجت؟! به دست کشیدن مکرر تا صبح فقط نگام کردی دیدی بغلم نکردی آخر   شاعر:حسین قربانچه   تو بیابون دویدم و نبودی پیشم،بابای خوبم هر چی بگی زجر کشیدم و نبودی پیشم،بابای خوبم   نبودی پیشم تا که ببینی بس که دویدم تا قافله به لطف خار و ریگ بیابون، کف پاهام شد پر آبله   نبودم پیشم بابایی، میدونی سخته بابایی کنار نیزه می خوندم، من پایینم تو بالایی   بابایی ، بابایی ...   *روی ناقه بهانۀ بابا رو گرفت، هی می گفت:" أبَ" اون کسی که داشت کنار ناقه راه می اومد هی می گفت: ساکت شو، صداش رو می برد بالا می گفت:" أبَ، أبَ .." داری با ناله هات اذیّتم می کنی. ولی بچه نمیتونه آروم بشه، صداش رو که رقیه بلند کرد،صداش رو که بالا برد گفت:" یا ابتاه قَتَلوکَ ظُلماً و عُدواناَ و سَمُّوک بالخارجی" بابا ببین حال و روز منو ... یه خورده که ناله زد،عصبانی شد طرف ، پشت بچه رو گرفت ، از بالایِ ناقه رو زمین انداخت بچه رو ...   حالا بچه داره وسط بیابون می دوه، هی صدا می زنه: " أبَ"... دیدن سری که بالای نیزه است ، سر ابی عبدالله، نیزه از جا حرکت نمی کنه ، هر کاری کردن دیدن حرکت نمیکنه ، به امام زین العابدین گفتند : چرا نیزه حرکت نمیکنه؟ آقا فرمود : یکی از بچه ها جا مونده ، تا پیداش نکنید نیزه حرکت نمیکنه ...   تا این حرف رو زدن زینب سلام الله علیها خودش رو از بالایِ ناقه انداخت زمین ، دوان دوان هی داره تو بیابونا میدوه ... یه جا رسید دید یه خانومی نشسته ، بچه سرش رو گذاشته رو زانوی خانوم ، بچه ناله می زنه ، خانوم ناله میزنه ، تا دیدش گفت : مادر!   ان شاءالله که این روایت درست باشه که زینب سلام الله علیها تا شنید یکی از بچه ها از قافله جامونده برگشت دنبال بچه ، اما یه روایت دیگه میگه: نذاشتن زینب برگرده ، زجر ملعون برگشت ، بچه نیمه شب داره مثل بید میلرزه ... دید یه سیاهی داره نزدیک میشه ، اول فکر کرد عمه اش زینب ِ، اما جلو که اومد تا اومد سلام کنه ... بی هوا .... سیلی خورد ...   بابا پیغمبر وقتی جنگ اُحد تموم شد، پیغمبر اکرم سر و روی خونی ، جنازه ها رو زمین ریخته ، گفتند : صفیه و فاطمه دارن میان ، تا گفتند دارن میان ، علی رو صدا زد پیغمبر ، علی جان بیا ، تا روی حمزه رو نپوشوندی صفیه رو نذار بیا جلو ، اول رو بدن رو خوب بپوشون ، بعد بذار صفیه جلو بیاد ، خواهرِ ، طاقت نداره بدن برادرش رو اینجور ببینه ...   اگه پیغمبر تو کربلا بود چه می کرد؟ وقتی که زینب از بالای تل داشت نگاه می کرد، یه وقت ببینه "وَ الشِّمْرُ جالِسٌ عَلى صَدْرِکَ"... اما فرمود : فاطمه رو بذار بیاد، فاطمه که اومد وقتی بابا رو با اون وضعیت دید ، سر و روی خونین ، لبای خونین ، صیحه ای زد فاطمه ، هی تو صورت میزنه فاطمه ، بابا ! کی لب و دندونت رو خونی کرده؟ خودش مرهم میذاشت رو لب بابا ، بابا نشت گریه می کرد ، فاطمه گریه می کرد ، اما بمیرم ، وقتی سر رو گذاشتن مقابل این سه ساله ، یه نگاه کرد به لبای بابا، گفت: بابا کی لبات رو خونی کرده؟ "ثمّ إنّها وُضِعَت فَمَها على فَمه الشَّریف" این لباهاش رو گذاشت رو لبهایِ بابا ... اینقدر ناله زد ... حسین ... .