نمایش جزئیات

پادکست زیبا _ماجرای سید ابراهیمِ دمشقی و مرمت قبر حضرت رقیه سلام الله علیها _استاد حاج توکلی

پادکست زیبا _ماجرای سید ابراهیمِ دمشقی و مرمت قبر حضرت رقیه سلام الله علیها _استاد حاج توکلی

سید ابراهیمِ دمشقی سه تا دختر داشت ، دخترش خواب دید سیده بهش فرمودند : قبرِ منو آب گرفته به بابات بگو بیاد قبرِ منُ عمارت کنه ...

دخترِ صبح بلند شد گفت اونجا همه دستِ معاندین هست و ما اونجا نمی تونیم کاری بکنیم و کار پیش نمیره

شبِ دوم دخترِ دوم ، شبِ سوم دخترِ سوم ... این بار بی بی گفتن که به بابات بگو اگه بابات نمیاد من به کسی دیگه بگم ... بلند شدُ یه چند تا از شیعه هارو جمع کرد گفت بریم دیگه ، امرِ بی بی هست  ...

اومد ، درِ ضریح قفل بود . تولیت هم که اصلاً به اینا کلید نمی داد ، گفت یکی یکی بریم ، سیده رو قسم بدیم قفل تو دستِ هر کسی باز شد معلومه به اون اجازه دادن تا آخر همین سید ابراهیمِ دمشقی آمد ، این قفل رو که گرفت صدا زد یا سیِدَتی رُقیه ، قفل باز شد ...

قبر رو شکافت ، دید یه دختر سه ساله با همون لباسِ خودش ... (با همون لباسِ اسارت ...) هنوزم بدن سالم .... آب هم اومده قبر رو گرفته ... این بچه رو گرفت رو پاش ، سه شبانه روز میگن عمارتِ قبر طول کشید ، این به احترامِ این دختر سه شبانه روز این دختر رو زمین نمیزاشت ... فقط برا نمازِ واجب میزاشت رو یه سکویی ، نمازش رو میخوند دوباه این دختر رو میگرفت  ... میگه به معجزۀ این حضرت ، نه خوابم گرفت ، نه گشنه شدم نه تشنه شدم نه به قضایِ حاجت احتیاج بود نه به تجدیدِ وضو ؛ سه شبانه روز ...

بعد که این بدن رو گذاشت ، قبر تموم شد ، عقب عقب اومد ، هشتاد سالش بوده ، یه نگاه کرد گفت یه پسر به من بده ، تو هشتاد سالگی خدا یه پسری بهش داده اسمش رو گذاشت اسماعیل ، بچه هاش میگن ، بعد از اون دیگه قرار نداشت ... دائم گریه میکرد ... شبُ روز گریه میکرد تا مُرد .... هی میگفتن چِته؟ میگفت آخه شما که اون بدن رو ندیدید ... گفت تمامِ این بدن کبود بود .... آخ دلها بسوزه ....

یه دختری رو خاکِ ویرونه نشسته

رفته تو فکرِ باباشُ چشماشُ بسته

از آدما خسته شده دلش شکسته

 دلش می خواد باباش بیاد دورش بگرده ...

 مویِ سفیدش رو با روسریش پوشونده

آستینشُ تا رویِ انگشتاش کشونده

با این کارش هستیِ زینبُ سوزونده ...

دختر رو اگه مادرشم اذیتش کنه ، میگه شب به بابام میگم ...بزا بابام بیاد ... هرچی تو شام این دختر رو اذیت میکردن ، میگفت بزار تا بابام بیاد ... دیگه تو خرابه بی تابی می کرد ... من بابامُ میخوام .... بی تابی می کرد .... من نمیدونم زینب چی کار کرد این دخترخوابش برد ... حاج اصغر زنجانی میگفت این بچه خوابش نبرده ، از هوش رفته بوده ... میدونی دلیلم چیه ؟ شما اگه طرفِ راستِ بدنت کبود باشه ، رو طرفِ چپ می خوابی ؛ غَلت بزنی بیای راست ، از درد بیدار میشی ، بلند میشی دوباره میری چپ ... حالا این بچه رو کدوم قسمتِ بدنش خوابید ؟.... تمامِ این بدن کبوده ....

این عمه هایِ مهربون رو دیدید ، بچه تب داره رو پاش می خوابونه ؛ هی میان میگن عمه جان پاهات درد میگیره ، میگه عیب نداره ، این سه شبه نخوابیده ... زمین نمیزاره ...

هر چی میگفتن عمه جان ، بچه رو بزار زمین ، میگفت نه این بچه م سه شبِ نخوابیده ... بغلِ عمه گرم بود ، بویِ بابا هم میداد ، بابا رو خواب دید ... یه وقت از خواب پرید گفت عمه جان " بابام الان اینجا بود ، منو بغل کرد ... بابام کجاست ؟.... هر کی تو این خرابه بود ضجّه میزد ....

خوش اومدی تو از سفر بابا

تو رو خدا منو ببر بابا

کجا یهو تو بی خبر بابا ، گذاشتی رفتی

 

دیگه تمومِ گریه و زاری

تموم این شبایِ بیداری

آخه نگفتی دختری داری ، گذاشتی رفتی

 

نزار بازم بهم جسارت شه ...

همین لباسِ پاره غارت شه ...

منو ببر که عمه راحت شه ، بابا بابایی ...

.