نمایش جزئیات

روضه و توسل جانسوز _ ویژۀ شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها اجرا شده شب سوم محرم _ حاج منصور پورشیخ

روضه و توسل جانسوز _ ویژۀ شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها اجرا شده شب سوم محرم  _ حاج منصور پورشیخ

الان یک دو روزه،که بابا ندارم

منم دختری که، اسیرِ غروبم

برا داغ بابام،به سینه میکوبم

تویِ گریه زاری،دعایم همینه

که هیچ کی باباشو، شکسته نبینه

امون از یتیمی .....

*امشب شبِ رقیه است،اصلاً برا این دختر، خود به خود اشکا جاری میشه...قلب آدم میسوزه...تو روضه ی رقیه آدم پیر میشه...از روز اول محرم خیلی ها حسین رو تنها گذاشتن،هر چی به لشکر دشمن اضافه میشد این نازدانه نگاه می کرد،چرا یه نفر به ما اضافه نمیشه؟هی گریه می کرد،نکنه برا بابام اتفاقی بیوفته؟ اما تا نگاش به قامتِ عموش اباالفضل می افتاد،دلش آروم می شد...مگه میشه تا عموم باشه کسی دستش به بابایِ من برسه؟مگه میشه عموم اباالفضل باشه کسی دستش به معجرم برسه؟...همینم بود،تا دستا رو بریدن گفتن:دیگه آماده باشید برا حمله،حسین پشت و پناهش دیگه نیست...*

سلام ای سَرِ در،طبق آرمیده

میدونی رُقَیه ات،چه رنجی کشیده؟

سلام ای پُر از زخم،پر از زخمِ کاری

چرا جای سالم،رو صورت نداری؟

میدونم که بُردن،چه جور پیروهن رو

میدونی که بُردن،النگوی من رو؟

میدونم چه جوری،سرت رو بریدن

میدونی چه جوری،موهامو کشیدن؟

*نیمه ی شب پا شد شروع کرد گریه کردن،هی می گفت: بابا! بابا!..هر کار کردن آرومش کنن دیدن آروم نمیشه...فقط می گفت: بابا! بابا!چی شده؟گفت: عمه خواب بابام رو دیدم،دیدم اومده دنبالم،خواب دیدم سر داره،با پای خودش اومده...

همه ی خرابه رو صدایِ گریه و ناله برداشت،مجلسِ روضه گرفت...دوش وقت سحر از غصه نجاتش دادند...واندر آن ظلمت شب آب حیاتش دادند...تو اوج گریه ها یه دفعه دیدن آروم شد،بلند شد،چی شده؟ گفت: عمه! بخدا بابام داره میاد...عمه! بگو همه پاشن،باید خرابه رو آب و جارو کنیم...عمه مهمان دارم...عمه درسته شونه به موهام نمیره...اما یه کاری بکن بابام داره میاد...رفقا!یه بچه بهونه ی بابا می گیره با عروسک آرومش میکنن،اگه بازم آروم نگرفت،میگن:برید عموش رو بیارید...عمو بویِ بابا رو میده...

بی بی زینب اومد گفت: سر رو نیارید این چه جور بچه آروم کردنِ؟ اول زینب رو زدن...یکی میخورد می رفت عقب به خاطر حیا، اما باز می اومد جلو...می گفت:اگه سر رو ببرن تو خرابه رقیه می میره...بزار برم جلو.....

یاد یه صحنه ای افتادم،خرابه کجا کوچه های مدینه کجا؟ خرابه جای دَررو داشت اما کوچه های مدینه نه...یکی زد به فاطمه...هم از اون نانجیب خورد.. هم از دیوار...سر خورد تو دیوار...یهو امام حسن نگاه کرد دید گوشواره های مادر رو خاک افتاده...

اومدن تو خرابه...می گن:این طبق رو انداختن جلو رقیه،بدنش داره میلرزه...یه نگاه به طبق کرد یه نگاه به عمه...حسین...سر رو گذاشت رو زانوهاش..بابا..*

فرشی ندارم تا کنم مهمان نوازی

باید در این ویرانه امشب را بسازی

*بابا منو ببخش،خودم هم شبا میخوابم، سر رو خاک و خشتا میذارم...دخترا بابایی هستن،اما یادت نره پسرا هم مادری هستن..غریبِ مادر حسین...

تا سر رو دید دردای خوش یادش رفت...دختر یه چیزایی می بینه که پسر نمی بینه،نگاه کرد به سرِ بابا..بابا چرا پیشونیت شکسته شده؟...الهی دستش بشکنه کی با چوب خیزان به لبات زده؟...بابا! کی رگ های حنجرت رو بریده..معلومه نانجیب عجله داشته...معلومه خنجرش کند بوده...*

مرا دشمن به قصدِ کُشت می زد

به جسم کوچکِ من مشت می زد

هر آنگه پایم از ره خسته می شد

مرا با نیزه ای از پشت می زد

من دختری یتیمم اگر می شود نزن

گر می زنی بزن،ولی حرفِ بد نزن

سیلی مگر چه داشت که دیگر نمی زنی؟

سیلی بزن، به پهلوی من با لگد نزن...

در کودکی عیان شد،ایامِ پیریِ من

از شام تیره تر شد،روزِ اسیریِ من

بر خردسالیِ من رحمی نکرد سیلی

شد خُرد در دهانم دندانِ شیریِ من

...حسین...

.