نمایش جزئیات

رباعیات

رباعیات

کودکی را کـه پدر در سفر است

دائماً چشم امیدش به در است

هــــــر صدائی که ز در می آید

بخیـــالش که پدر می آید

*****

شد بپـــــــا غوغا کنج ویرانه

وقــــت دیــــدار شمع و پروانه

بـــــا سر بابا گفتگو می کرد

با پـــــدر دیدار شمع و پروانه

بین پـــدر رویم را شده نیلی

شمر دون زد بر صورتم سیلی

*****

خوش آمدی به گوشۀ ماتم سرای من

کــردی منور ز رخ خود دیده های من

دانــی چرا بای نخیزم حضور تو

از بس که رفته خار مُغیلان به پای من

*****

ویرانه را بـــابا چراغان کردی امشب

همچون علی یاد یتیمان کردی امشب

بابا بقربانت سرت می میرد امشب دخترت

بـــــابای مظـــــلومم، بابای مظلومم

*****

دختر دُردانه منم، به کنج ویرانه منم

عمه چه آمد بسرم، چرا نیامد پدرم

*****

گفت ای جان پدر، من به فدای سر تو

ای سر غرق بخون، گو چه شده پیکر تو

کــــــــش میمیرد نمیدید ترا دخـتر تو

بنشیــــــن تا که زنم شانه به موی سر تو

*****

من آن شمع سرا پا آتشم کز ناله خاموشم

رُخم نیلی و اندامم کبود و خود سیه پوشم

همیشه طفل کوچک، جا در آغوش پدر گیرد

من ویران نشین، رأس پدر باشد در آغوشم

*****

ای داغ غـــــــمت لالۀ باغ دل ما

نــام تو رقیه جان چراغ دل ما

دل سوختگان غم خود را دریاب

بگذار تو مرهمی به داغ دل ما

*****

من کیستم؟ رسول خدا را سلاله ام

انــــــدر حریم زادۀ زهرا غزاله ام

نـــــــامم رقیه دختر سلطان کربلا

باب الحوائجم بخدا، گر سه ساله ام

*****

اگر دســـت پدر بودی بدستم

چـــــرا من در خرابه می نشستم

اگــــــر می بود بابای نکویم

نمی زد شمر دون سیلی به رویم

*****

تـــــو مپندار که مهمان منی

بخدا خوبتر از جان منی

ای پـــدر کاش بجای سر تو

مـــی بریدند سر دختر تو