نمایش جزئیات

مژدگانی

مژدگانی

قربان اشک دیده و این دُر فشانیت

ای جان فدای محنت و رنج نهانیت

از لحن دلنشین تو قلبم گرفته شد

دیگر نماند صبرم از این نغمه خوانیت

شب مات و ، اختران همگی غرقه در سکوت

تا بشنوند زمزمه ی آسمانیت

چون ماه آسمان که نیاسوده لحظه ای

بگذشته در مدار سفر زندگانیت

رنجی که از خزان یتیمی کشیده ای

پیدا بود ز رنگ رخ ارغوانیت

ای روشن از فروغ تو ویران سرای شام

چون شمع ، آتشم مزن از خوش زبانیت

 بودی امید که از سفر آید پدر ، ولی

جز غم نبود حاصل این خوش گمانیت

چون مژده دادیم که حسین از سفر رسید

دردا نبود جر غم دل مژدگانیت

دادی تو جان و، بوسه گرفتی ز روی باب

قربان جان فشانی و این مهربانیت

حسان