نمایش جزئیات

روضه و توسل جانسوز _ شب چهارم محرم _ دو طفلان حضرت زینب سلام الله علیها _حاج حسین سازور

روضه و توسل جانسوز  _ شب چهارم محرم  _ دو طفلان حضرت زینب سلام الله علیها _حاج حسین سازور

به یا قدوس ، به یارب ، به زینب عبادت می کند هر لب به زینب
خدا را دیده ام امشب به زینب بدهکار است این مذهب به زینب
دو عالم تکیه دارد بر عصایش می اُفتم شصت و نه دفعه به پایش وقار آمد به پابوسِ وَقارش علی هو میکشد از اقتدارش خدا بوده فقط آموزگارش برون زد از دهانش ذوالفقارش *میگه دیدیم یکی داره حرف میزنه ، مثلِ اینکه صدایِ علی داره میاد ...از بس که خدا به زینب احترام گذاشت ، کوفیا کی اند؟ ...لحنِ صحبتشو برگرداند به صحبتش حجابِ صوتِ علیُ و داد ...نگذاشت مردم صوتِ زینبُ بشنوند ... صوت زینبُ فقط باید حسین بشنوه ، فَنادا بصوتِ الحزین ....* نگو یک زن بگو یک مرد آموز شده زینب ولی زهراست امروز نخی از چادرش نور است زینب ولی اللهِ مستور است زینب زِفهمِ این و آن دور است زینب میانِ خیمه در طور است زینب چه بهتر از حرم لشگر بسازد برادر ها به این خواهر بنازنند همه رفتند تنها مانده حالا و در دشت بی مداوا مانده حالا زِ زن هایِ حرم جامانده حالا به یادش حرفِ زهرا مانده حالا تمامِ دشت پیچیده خبر ها رسیده نوبتِ رزم پسرها عزیزم یار آوردم برایت گلِ بی خار آوردم برایت علاجِ کار آوردم برایت دو تا سردار آوردم برایت نگو نه تا به شب رو میزنم من به پیشِ پات زانو میزنم من *اگه منو رد کنی جلو مادرم چی بگم؟ ...* نزن تکیه به نیزه خواهرت هست سرِ ناقابلم نذر سرت هست تنی لاغر فدایِ پیکرت هست ببین پشت سرت را لشگرت هست بده شمشیر را دستم بگیرم رجز خوان باشم اینجا دم بگیرم به میدان میروند این دو برایت زمین خوردن اگر اصلاً فدایت نبینم بغضِ مانده در صدایت نبینم لرز اُفتاده به پایت نبینم شرمت از چشمان زینب فدایِ تارِ مویت جانِ زینب تار میبینم دو چشمم بس که میبارد حسین بی قرارم بی قرارِ غصۀ یارم حسین تکیه گاهِ شانه ام بودی در این پنجاه سال مرهم دردم،به تو خیلی بدهکارم حسین پیش چشمت لشگرت هر لحظه کمتر میشود آنقدر که میشود با دست بشمارم حسین بچه چیزی نیست آقا پایِ تو سر میدهم زینبم مثلِ علی در عشق کرارم حسین هر کسی اینجاست نازِ یوسفم را میخرد من ولی با چشم تر راهی بازارم حسین چه کنم از نجمه و لیلا خجالت میکشم من عقب افتادم از آنها گرفتارم حسین
.
.

*عبدالله اومد خواستگاریش ، بی بی دو عالم فرمود بابام باید حرف بزنه هر چی بابام بگه ، فرمود زینب جان ، عبدالله جعفر پسر برادرمِ جعفر خودش از یلانِ سپاه اسلام بود ، خیلی پیغمبر جعفرُ دوست داشت جعفرِ بن ابی طالب که در جنگ موته به شهادت رسید ، امیر المومنین فرمود کمرم خم شد از مرگِ جعفر ...

حرف ها زده شد گفت بابا فقط زینب دخترت یه شرط داره ، چی میخوای عزیزم؟ به عبدالله بگو هر کجا حسین بره منم میرم ... هر سفری بره منم باید باهاش برم ... فقط این یه شرط و من دارم ...

انقدر خانمه با اینکه شرطِ ضمنِ عقدِش ِ، اما وقتی از مدینه میخواستن برن به عبدالله فرمود ، عبدالله من همسر تواَم بگی نرو نمیرم ، اما بدون دیگه زنده هم نمیمونم ... من نمیتونم داغِ حسین و ببینم ...

بعضی ها فرمودند با همون مادرشون اومدن ، بعضی ها گفتن زینب رفت اما فرمودن عبدالله نابینا بوده یا جانشین به گفته ابی عبدالله تو مدینه موند بنی هاشم رو سرپرستی کنه سنش هم بالا بوده عبدالله ، اما گفت دو تا آقازادمو میفرستم ... بی بی تو خیمه نشسته بود یه وقت بهش خبر دادن زینب جان داره برای حسین لشگر میاد .... آخه نگاه کرده بود دید هر روز برای لشگر کفر انبوه لشگر با ساز و برگ میاد ... ابی عبدالله فرمود برید استقبالش ، حبیب و فرستاد اومدن دیدن دو تا بچه های زینب اند ، با یه راه بلد اومدن کربلا انقدر زینب خوشحال شد .... شیرم حلالتون باشه ... من شما رو با عشقِ حسین تربیت کردم ، حالا باید ثمرش و ببینم ....

خدایا مارم یادگارهایِ مادرمون قرار بده ...

خدا مادرهامون و بیامرزه پدرهامون و بیامرزه انقدر مادرها دوست دارن شما برای حسین گریه میکنید .... خیلی برای مادرهاتون دعا کنید ...

روز عاشورا شد صداشون کرد بیاید بچه های عزیزم ، خودش لباس به قامتشون پوشوند ... خودش شمشیر براشون حمایل کرد ... گفت میرید خدمت دایی بزرگوارتون ازش اجازه بگیرید ، این دوتا بچه این دو تا بسیجی زینب ، مثل شیر اومدن مقابل ابی عبدالله دست حسین و بوسیدند ...

تا چشمش افتاد به این دوتا انقدر گریه کرد حسین ، فرمود برگردید داغتون و بر دل مادرتون میزارن این مردم ، اصرارشون فایده نداشت یه وقت ابی عبدالله دید خواهر مجلله دست دو تا بچه هاشو گرفته اومد مقابل حسین زانو زد ... ابی عبدالله زیر بغلشو گرفت بلندش کرد ، خواهرم چکار میکنی ؟ ... گفت داداش من جلوی زنهای دیگه سرافکنده میشم ... نجمه پسر آورده ... لیلا پسر آورده ... رباب پسر آورده ... بزار بچه های من برن فدات بشن ...

داداش من اینارو یه جوری تربیت کردم ، به غیر از عزت نمیتونن چیزی ببینن اینا نمیتونن اسیری ببینن ... داداش اینا که مثل من و تو نیستن ، من و تو رو خدا بهمون صبر داد ... اما اینا نمیتونن کتک خوردن مادرشون و ببینن ... اینا نمیتونن ببینن یه عده ای دارن خیره خیره مادرشون و نگاه میکنن ... بزار اینا برن .....

 داداش فقط تو این عالم یه آقا زاده بوده که دست مادرش و گرفته بوده اونم امام حسن بوده ... جلو چشم امام حسن .... وای ... وای ... بابا یه وقت برای کسی یه واقعه ای رو تعریف میکنن متاثر میشه ، اما یه وقت یه کسی میبینه ...

نامرد چنان زد تو صورت زهرا .... بابا امام حسن تا آخر عمرش ، (چهل سالش بود حضرت ها) یکی رسید بهش گفت آقا زود پیر شدی  فرمود ما بنی هاشم زود پیر میشیم مخصوصا خودم ... خودم ... آخه من ایستاده بودم .......

.