نمایش جزئیات
ذکر توسل و روضه جانسوز ویژۀ ایام محرم _ شب چهارم محرم_ سید مجید بنی فاطمه
"اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنائِکَ،عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ ،وَ لاجَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ،وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ"
دست ما نیست گرفتار تو هستیم حسین
از ازل تا به ابد زار تو هستیم حسین
هیچ کس غیر تو مارا به خدا راه نداد
ما پناهنده ی دربار تو هستیم حسین
تو نبودی همگی اهل جهنم بودیم
تا خود حشر بدهکار تو هستیم حسین
*فردای محشر مادرش فاطمه میاد،امام باقر علیه السلام فرمود: مثل مرغی که دانه های خوب و بد و جدا میکنه، مادر ما فاطمه دونه دونه دوستای علی و حسین و جدا میکنه... میگه این گریه کن حسینه...*
چه بخوای چه نخوای دوست دارم
چه بخوای چه نخوای بدهکارتم
ما که هستیم فقط آدم تو ای ارباب
ما هواخواه و هوادار تو هستیم حسین
کاسه ی چشم من از شوق تو لبریز شده
پر شدیم از تو و سرشار تو هستیم حسین
اولین گریه کن و مرثیه خوانت زهراست
ما فقط گرمی بازار تو هستیم حسین
مادرم دست مرا دست تو داده، خواهی
یا نخواهی همه سربار تو هستیم حسین
. .رخصت بده دو طفل خودم را فدا کنم
این فیض روسپید شدن رو زمن مگیر
هم دختر شهیدم و هم خواهر شهید
این مادر شهید شدن را ز من مگیر
باید عزیز را به فدای عزیز کرد
در خیمه غیر این دو عزیزی نداشتم
غیر از دو طفل خود که به قربان تو کنم
در خیمه ام برای تو چیزی نداشتم
***
بیهوده میزنند همه لاف عاشقی
کس نیست عاشق تو به مانند زینبت
ای هست و نیستم به فدای تو یاحسین
نا قابل است جان دو فرزند زینبت
خوشبخت خواهری که تو باشی برادرش
تا سایه ی تو هست دگر غم نمیخورم
فرزند اگر چه که همه دنیای مادر است
دنیایِ بی تو هیچ به دردم نمیخورد
هیچکی نباشه اما سایه ی تو بالا سرم باشه، برا همین بود تا کوفه سر حسین بالا محمل زینب بود..
از هر چهارسو به تو شمشیر میزنند
باید برای خود سپری دست و پا کنی
از خیمه ام دوتا سپر آورده ام حسین
باید که هر دوتا پسرم را فدا کنی
سخت است دست و پا زدن بچه های من
اما فدای طفل رباب و سکینه ات
سخت آن بود که داخل گودال بنگرم
خنجر به دست شمر نشسته به سینه ات
*با یه امیدی با یه انگیزه ای فرمود: بچه ها بیایید، محمد و عون،گفتند: جانم مادر ،بفرمایید با ما چیکار دارید؟...
اینا نوه های فاطمه اند، اینا زیر سایه ی زینب بزرگ شدند،سرا پایین بله مادر جان،قربونتون برم، مادر قربون این حیاتون برم، سرتون و بالا بیارید، میخوام یه کاری بکنید، میخوام من و جلو لشگر یزید و یزیدیا رو سفید کنید،تا نگن داییتون لشگر نداره، یاری رو نداره....عزیزام میخوام برید مادر پهلو شکستم و خوشحال کنید...
گفتند: چه کنیم مادر جان؟گفت: اول صبر کنید، سرمه به چشمشون کشید،هی قد و بالای بچه ها رو نکاه کرد، دورتون بگردم، شما سربازای حسین هستید...کاش مرد بودم شمشیر میگرفتم میومدم وسط میدان،برید اذن و از دایی بگیرید،همچین که اومدن مقابل خیمه ابی عبدالله، خبر دادن دوتا عزیزای زینب اومدن فرمود زود وارد بشن...
چیه عزیزای دایی؟حسین دست رو صورتشون کشید، این دو تا برادر رو بغل گرفت ،گفتند: دایی ما تنهایی نیومدیم....یعنی چی عزیزم؟
دایی جان ما فرستاده های مادرمون زینبیم،مادرمادرم گفنه دایی غریبه،اگه اجازه بدید ما هم بریم میدان؟
ابی عبدالله فرمود: نه شما یادگارای خواهرم هستید، قبول نکردن،زودی اومدن تو چادر مادرشون زدن زیر گریه؟چی شده عزیزای من؟
گفت: مادر رفتیم اما دایی قبول نکرد،یه وقت دیدن زینب با عجله دوید ....
همچین که اومد مقابل حسین، گفت: داداش! نکنه زینب رو قابل نمیدونی؟هم بچه هام فدات، خودم هم قربونت حسین....
عاقبت ابی عبدالله فرمود: شاید باباشون جناب عبدالله راضی نباشه؟
بی بی زینب فرمود:من تربیت شده ی فاطمه ام شوهرداری خوب بلدم.... ،وقتی داشتم می اومدم خود عبدالله گفت: زینب! این دوتا بچه ها باهات میان، هرجا تو تنگنا قرار گرفتی، کار به جنگ کشید، یادت باشه من نیستم، دوتا بچه هارو اول بفرست، اینارو فدای بچه های حسین کن....تا اینو گفت: دیگه حسین گفت: چشم خواهرم!
همه دورشون رو گرفتن، یکی براشون قرآن می خونه، آیت الکرسی میخونه،یکی میگه مواظب خودت باش محمد، یکی میگه: عون مواظب خودت باش...
تنها کسی که هیج عکس العملی نشون نمیداد زینب بود،می گفت: مادر میخوام مثل جدتون مثل شیر وارد میدان بشید،چنان رفتن رجز خوندن این دوتا آقازاده جنگ نمایانی کردن...
یه نامردی دیدن وسط جمعیت داره داد میزنه گفت: داغشون رو به دل مادرشون بذارید...دورَشون کردن،همچین که این آقازاده ها افتادن، بلند صدا زدن: دایی حسین!...
این آقازاده هارو شهید کردن، ابی عبد الله وسط میدان، این دوتارو بغل گرفت،می اومد سمت خیمه پاهاشون رو زمین کشیده میشد...
همه ی زن ها از خیمه ها بیرون اومدن، یکی میگه: محمد، یکی میگه: عون! به سر و صورت میزدن،یه وقت دیدن مادرِ شهید نیست...
هرکی رو زمین اقتاد اول زینب بیرون اومد،رفتن سراغ زینب دیدن گوشه ی خیمه نشسته، خانوم عزیزات رو آوردن، اینجا نشستی،فرمود: بیرون نمیام،با خودم گفتم: شاید حسین منو ببینِ خجالت بکشه...*
. . پسر هام فدایِ علی اصغرِ تو نبینم غمت رو فدای سر تو آه داداش، غم نخور خدا یک دم از من نگیره تو رو یا حسین! جونِ من پسر هام که رفتند تو دیگه نرو خوبه که، رفتنو نمی بینند آتیشِ رو چادرو وای نمی بینند این صورت ها و گوش های از خون پُر رو خودِ من فدات شم که تو زنده باشی بمیرم نبینم که شرمنده باشی سایه ی، رو سرم تویی که همه هستیِ خواهری جون من، رو بگیر نگن که برادر تو بی لشکری ساعتِ، دیگه ای می بینم که رو خاکی و بی سری بین اون، قتلگاه نمی مونه انگشت وانگشتری حسین جان ..... .