نمایش جزئیات
پای برهنه دوید به سوی عمو
از صبح طلوع آفتاب، دستش تو دست عبدالله بود زینب، امام حسین فرمود: رهاش نکن: این امانت حسنه، آنقدر عاشق عموبود ،دید دشمن عمو را در بر گرفت ، دید الان نمی رسد، پای برهنه دوید به سوی عمو ،عصر عاشوراست اصحاب همه رفتند، دادا شها،علی اکبر و علی اصغر به عموعباس هم نر سید،میگفت والله لا افارق عمی، بالای تل زینبیه، دست در دست عمه داره،گریه می کنه، می خواد دستشو باز کنه، یک وقت دید عمو از زین به زمین افتاد، دست و رها کرد، از میان مر کبها خود شو، به عمو رسوند، دید قاتل خنجر کشیده می خواد سر عمو رو جدا کنه، فرمود: یا ابن خبیثین اتقتل عمی، دستش را جلو آورد، دست جدا شد صدا زد وا اُماه
گره از کار من با کینه وا کرد
خدا داند که با این تن چه ها کرد
خدا لعنت کند آن دشمنی را
مرا با نیزه از جسمت جدا کرد