نمایش جزئیات

متن روضه حضرت عبدالله بن الحسن علیه السلام -سید مهدی میرداماد

متن روضه حضرت عبدالله بن الحسن علیه السلام -سید مهدی میرداماد

فدای جود کسی که هر آنچه را بخشید

فقط به خاطر خشنودی خدا بخشید

از ابتدا پدرش فکر ما گدایان بود

امشب و فردا شب ناله ات باید فرق كنه،هر چقدر دلت مدینه رفت حقش رو ادا كن.

از ابتدا پدرش فکر ما گدایان بود

که سفره ی کرمش را به مجتبی بخشید

اون مرد عرب میگه:بیرون مدینه دیدم،یه آقایی داره رو زمین كار میكنه،كشاورزی میكنه،دَم ظهر حواسم بهش بود دیدم از تو بقچه اش یه نون جو خشك بیرون آورد،دلم سوخت، اومدم كنارش هم غذا بشم،بهم گفت:تو نمیتونی از این غذا بخوری،بهت یه آدرس میدم برو مدینه یه سفره ای پهنه"ببین بابا چه جوری آدرس سفره رو میده"همه رو حواله می كرد سر سفره ی امام حسن،اومد خونه ی امام حسن سر سفره  یه لقمه غذا می خورد یه لقمه می گذاشت زیر پیراهنش، حضرت اومد كنارش،گفت: عزیزم غریبی تو مدینه،هرچی می خوای غذا بخوری بخور،هرچیز هم خواستی ببری بهت میدم ، گریه اش گرفت،گفت:برا خودم نمی خوام،بیرون مدینه یه آقایی بود، دارم برا اون می برم،امام مجتبی نشونی هارو كه پرسید گفت:نمی خواد ببری،من اون آقا رو می شناسم از این غذاها نمی خوره. چرا مگه كیه؟گفت:اصلاً این سفره مال همون آقاست،اون بابای من علی ِ

غریب بود، اگرچه گدا فراوان داشت

کریم بود، بدون سر و صدا بخشید

گدا می اومد پشت درخونه ی امام حسن،آقا از پشت در دستش رو می برد بیرون،گدا می گفت:آقا نمی خوای روت رو نشونم بدی؟  آقا می فرمود:می ترسم من و ببینی خجالت بكشی،اقا جان ما هم امشب اومدیم دستمون رو دراز كردیم.

کریم کار ندارد به اسم و رسم کسی

غریبه را چه بسا بیش از آشنا بخشید

دشمن بود از شام اومد،جلو امام حسن هرچی از دهن نحسش بیرون می اومد به امام مجتبی گفت،غریبه بود، امام بهش گفت:اگه گرسنه ای سفره ی من پهنه،اگه خونه نداری در خونه ام بروت بازه. میگم آقا جان:اون دشمنی كه ناسزا می گفت رو تحویل گرفتی، من كه یه عمر نوكرتم

ملامتش نکنید آنکه را مدینه نرفت

مدینه زائر خود را به کربلا بخشید

خودشم زائر نداره امام حسن،اما اونقدر كرمش زیاده،میگه:بذارید برند دور حرم داداشم حسین، زائران من برند كربلا زیارت كنند،آقا داره جون میده لحظه ی آخر،فرمود: داداش من كه كربلا نیستم،اما دوتا یار برات آماده كردم،دو تا پسرهام فدای تو،اصلاً بچه های من قربونی ِ راه تو،امشب قراره یه دونه از این فدایی ها رو برات معرفی كنم،فردا شب هم یكی دیگه،بریم سراغ یكی از این فدایی های اما حسن،كسی كه وقتی باباش به شهادت رسید یك سال داشت،بچه ی یك ساله باباش از دنیا بره،چشم وا كنه ببینه عمو بالا سر اونه، ده سال ابی عبدالله، عبدالله رو بزرگ كرد،ده سال كم نیست،این بچه ی یازده ساله اصلاً یه علاقه ای به عموش ابی عبدالله پیدا كرده بود،الهی قربونت برم هم پدری كرد و هم عمو بود، از همون روز اولم به خواهرش زینب گفت:زینب جان مواظب این بچه باش،اینقده كه سفارش این رو می كرد سفارش بچه های خودش رو نمی كرد،چرا؟چون این امانت بود

کوچکترین دلیر پس از شیرخواره بود

طفلی که در سپهر شجاعت ستاره بود

هر چند که اجازه ی جنگ آوری نداشت

ابی عبدالله به خواهر فرمود:خواهر از این غفلت كنی وسط میدان ِ،من خودم بزرگش كردم،این خون داداشم تو رگ هاش ِ،این بچه عاشق شهادت ِ،حواست بهش باشه

هر چند که اجازه ی جنگ آوری نداشت

آماده باش، منتظر یک اشاره بود

آی رفیق امام زمان سرباز آماده می خواد،از عبدالله بن حسن یاد بگیریم سرباز گوش به فرمان می خواد،یه اشاره،از تو به یك اشاره از ما به سر دویدن،منتظر یه اشاره بود،دست تو دست عمه است،اما چشمش دور عمو می چرخه.

از اینکه رفته اند همه داشت میشکست

همه رفتند حتی علی اصغرم رفته،می دونستی عبدالله آخرین شهیدی است كه تو بغل ابی عبدالله جون داده،این چه معنایی داره،یعنی عبدالله تو گودال قتلگاه كشته شد، همه رفتند،عمو رفته، پسر عمو ها رفتند،داداش قاسم رفته،حتی علی اصغر شیرخواره رفته،هی می رفت تو خیمه ی دارالحرب به جنازه ها نگاه می كرد،هی دستش رو به هم فشار می داد، همه رفتند داری جا می مونی عبدالله، دستش رو عمه رها نمیكنه.

از اینکه رفته اند همه داشت میشکست

از اینکه مانده بود دلش پر شراره بود

دستش به دست عمه و چشمش پی عمو

در جستجوی یافتن راه چاره بود

یه نگاه كرد دید وسط میدون گرد وخاكِ.اهل ناله با من بیآن

چون دید شاه کشور جانها چنین غریب

در حلقه ی محاصره ی صد سواره بود

تا دید دور عمو حلقه زدند دستش رو از دست عمه كشید،داره میدوه،اصلاً مهلت نداد،نه با كسی خداحافظی كرد،نه با كسی وداع كرد،نه با كسی حرف زد،نه زره پوشید،نه سپر پوشید،یه بچه ی یازده ساله،اصلاً این بچه رجزشم با بقیه فرق داشت، هر كی می رفت میدون می گفت: اَنا بن الفلان و بن الفلان، من پسر فلانی ام ،طایفه ام فلان جاست،اما این بچه رجزش با همه فرق داشت، می دوید هی می گفت: والله لَا أُفَارِقُ عَمِّی می گفت: عموم تنهاست، من تنهاش نمی ذارم.

عمه میگه:نرو،بابام میگه: بیا

دلم میگه:برو، عمو میگه:نیا

عمه جون،عمو رو تنها ببین،دلم بی طاقت شده

 داره می لرزه زمین،انگار قیامت شده

عبدالله بی مقدمه رفت تو گودال منم بی مقدمه ببرمت توی روضه. نگاه كرد دید دور عموش حلقه زدند، دید یه نفر شمشیر برهنه رو بالا برد،الان سر عمو رو جدا میكنه، تا شمشیر اومد پایین دیدن این پسر یازده ساله دستش رو سپر كرد،شمشیر فرود اومد، دست از بازو قطع شد،افتاد تو بغل عمو، دست قطع شده، می دونی چی گفت؟مقاتل نوشته اند این بچه ی یازده ساله تا افتاد تو بغل عمو، دستش قطع شد دیدن گفت:وای مادر. امام صادق علیه السلام فرمود:ما اهلبیت تو مصائب و شدائد، هر جا بهمون سخت بگذره اسم مادرمان فاطمه رو صدا می زنیم،نمی دونم شاید بازوش رو  وقتی با شمشیر زدند یاد بازوی فاطمه افتاد، افتاد تو بغل عمو، داره دست و پا می زنه،یه بچه ی یازده ساله

ازبس شلوغ شده،مُردم تا اومدم

صدام نمی رسید،صدات كه می زدم

ای عمو،دستم و دادم تا كه،شبیهه سقا بشم

 كاش مثل اكبر منم،یه اِرباً اِربا بشم

 داشت تو بغل عمو راحت جون می داد،كاشكی می گذاشتن كار خودش رو بكنه، اگه دشمن یه ذره صبر می كرد ، عبدالله تو بغل عمو جون داده بود،ای نامرد دشمن، می خوام یه اسمی رو ببرم، هرچی كینه داری بهش خرج كن، تو دلت بهش لعنت كن، نگذاشتن این بچه راحت جون بده، می دونی چیكار كردن؟ داشت نفس های آخرش رو می كشید،صدا زد حرمله بیآ، با تیر سه شعبه، تو بغل حسین،سرش چسبید به سینه ی حسین،بگو:حسین..... نمی دونم اون لحظه به حسین چی گذشت،دو نفر تو بغل حسین جون دادن، دوتاشون هم كودك بودن، دوتاشون رو هم حرمله زد. فرج امام زمان بگو:یا حسین.....صداهای سالم،نفس های آماده،خرج كن صداتو بگو:حسین......

.