نمایش جزئیات
متن روضه قاسم بن الحسن علیه السلام-حاج محمدرضا طاهری
امشب شب یتیم نوازیه،دو ساله بود،تو بغل عمو جان بزرگ شد،یه عقده ای رو سینه قاسم بن الحسن بوده،اون روزای آخر عمر باباش،با بابا از خونه می اومد بیرون،نگاه میكرد بعضی ها هم كه میان سلام می كنند،بچه با بابا داره قدم می زنه،انگار با همه ی قدرت دنیا داره قدم می زنه،دلش قرصه،اونم بابایی مثل امام حسن علیه السلام،میومدن جلوی چشم این بچه سلام میدادن،می گفتند:السلام علیك یا مُذل المؤمنین،بچه سئوال می كنه،برا چی اینها این طوری میگن؟حتماً عمو جانش براش گفته،عزیز دلم اینها متوجه نیستن،بابات كار خدایی كرده،صلح كرده با معاویه،اینها یه دونه شون هم مرد جنگی نیستند بابات رو یاری كنن،همین ها كه می اومدن می گفتند، السلام علیك یا مُذل المؤمنین،همین ها برا معاویه می نوشتند،اگر تو دستور بدی حسن بن علی رو كت بسته تحویلت می دیدم،اگه امام حسن علیه السلام یاران باوفایی مثل حبیب،مثل مسلم،مثل زهیر،هركدوم رو داشتن ،امام حسن علیه السلام مگر صلح می كردند،یه عقده دیگه هم توی سینه این بچه هست،دو ساله بود وقتی بابا به شهادت رسید،همراه عمو عباس بوده،عباس میگه:
اون روزها كه قلب زهرا خون میشد
بدن مجتبی تیر بارون می شد
قاسمش تو چشم من نگاه میكرد
برای انتقام من خدا خدا میكرد
هی نگاه به عمو عباس می كرد،عمو می گفت:عزیزم صبر كن،داداشم من و مأمور به صبر كرده،و الا یه دونه از اینها رو نمی گذاشتم زنده بمونن،ابی عبدالله فرمود:خدا من رو مأمور به صبر كرده،عباسم صبر كن قربونت برم،ان شاءالله كربلا،حالا تو پوست خودش نمی گنجه،از شب قبل هی سئوال میكنه،عمو جان آیا من هم قردا كشته میشم،می خواد به این نانجیب هایی كه یه عمری باباشو این طور خطاب می كردند،نشون بده من بچه ی همون امام مجتبی هستم،عجیبه جنگ كردن قاسم بن الحسن،سیزده ساله شه ،وقتی عمو اجازه نداد،نشت رو خاك ها غم همه ی دلش رو گرفته بود،زانوی غم بغل گرفته بود،یادش افتاد،باباش امام حسن علیه السلام،یه تعویذی رو بازوش بسته گفت: هر موقع همه غم های عالم رو دلت نشست،این رو باز كن بخون،دید دست خط باباش امام حسنه،قاسمم كربلا من نیستم،داداش غریبم رو یاری كنم،نكنه از قافله ی شهدا جا بمونی قاسم،دوید اومد خدمت ابی عبدالله، عمو جان بگیر بخون دست خط بابامه،روایت نوشته ابی عبدالله تا نگاه كرد دستخط امام حسن رو،اینقدر بلند بلند گریه كرد،ناله زد،بُكاءً شدیدا،در روایت آورده،ابی عبدالله نفسش به شماره افتاد،دستخط برادر مظلومش رو بوسه زد،اینجا بود كه دست گردن هم انداختند،پشت خیمه ها همه زن و بچه ها دارن نگاه میكنند،حتی غشیه علیهما،هر دو روی خاك افتادند،می خواد سوار بر اسب بشه عمو جان كمكش كرد،قدش نمی رسه پاهاش به ركاب نمی رسه،اما طفل این خانواده ام برا جنگیدن به همه ی اینها درس می ده،مشق میكنه جنگیدن رو،خیلی ها رو قاسم بن الحسن به درك واصل كرد،می گن اومد روبروی عمرسعد ملعون ایستاد،گفت:ای از خدا بی خبر،دم از اسلام می زنی، ببین اهلبیت پیغمبر،تو خیمه ها صدای العطش شون به آسمانه،رجز خوند،عمر سعد می شناسه،آشناس با این خانواده،یه نانجیبی بود به نام ارزق شامی،تاریخ نوشه این با هزار نفرتو دلاوری برابری می كرد،عمر سعد گفت:برو تو باید بری با این بجنگی،بهش بر خورد،گفت:من برم،می خوای منو جلو همه كنف بكنی،آبروم رو ببری،این بچه است،عمر سعد گفت:تو كه نمی شناسی این كیه،این پسر حسن بن علی ه،نوه ی حیدره،گفت:غصه نخور،من یكی از بچه هام رو می فرستم سرشو برات بیاره،چهار تا بچه داره، تو كربلا كنار بابا حاضرند،فرزند اول رو فرستاد،قاسم بن الحسن به درك واصل كرد،فرزند دوم به درك واصل شد،چهار پسرش رو خاك افتادند،خودش غضب ناك اومد،می گن وقتی اومد به جنگ قاسم ابی عبدالله زن و بچه رو جمع كرد،فرمودكه دست به دعا بشید برا قاسم،خدا كمكش كنه، اینجام قاسم بن الحسن،با ترفند جنگی گفت: به جنگ من اومدی،هنوز زین اسبت بازه، برگشت پشتش رو نگاه كنه،شیر بچه ی امام حسن علیه السلام باشمشیر دو نیمش كرد،صدای الله اكبر از خیام حسین بلند شد،قصد برچم دار كفار رو كرد،به دل دشمن زد،گفتن محاصره اش كنید،دیدن به تنهایی حریفش نمی شن، محمد بن حنفیه رو امیرالمؤمنین علیه السلام صدا زد، گفت: میری ناقه ی نفاق رو پی كنی بیای،وقتی عایشه ی جنگ جمل سوار ناقه بود،محمد حنفیه فرزند امیرالمؤمنین علیه السلام دلاوره رفت،به دل دشمن زد،اما از مردهای جنگی كه دور و برش بودند نتونست،برگشت،امیرالمؤمنین یه نگاه به امام حسن علیه السلام كرد،فرمود:پسرم كار خودته،مثل شیر ژیان امام مجتبی رفت،به یه چشم به هم زدن دستای ناقه رو زد،ناقه رو زمین خورد،منافقا همه فرار كردن،این بچه ،بچه ی این امام حسنه،می گن وقتی برگشت محمد بن حنفیه ،از خجالت سر پایین انداخت،امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود:نه خجالت نكش،این پسر فاطمه است،پسر پیغمبره،تو پسر علی هستی،این از اون شجره ی طیبه است،می دونن حریفش نمیشن،گفتن باید محاصره اش كنیم،یه عده نیزه می زنن،یه عده سنگ می زنن،ای وای،یه نانجیبی كمین كرد،شمشیر به فرق نازنینش زد،تا از اسب داشت زمین می افتاد،صدا زد عمو جان به دادم برس،قاسم رو زمین افتاد ،این نانجیب قاتل اومد بالا سرش گفت: فرصت خوبیه،بهتر از این فرصت پیدا نمی كنم،كاكُل قاسم رو در دست گرفته،می خواد سر از بدنش جدا كنه،ابی عبدالله با عجله اومد،شمشیر كشید دست این نانجیب قطع شد،صدای این ملعون بلند شد،از قومش كمك خواست،اینها همه با اسب اومدند،این نانجیب رو نجات بدن،گرد و خاكی به پا شد،یه وقت حسین علیه السلام تو اون معركه،دید یه صدای نحیفی می آد،عمو جان استخونهای بدنم رو شكستند،گفت:
ای چشمه سار رحمت بی منتها عمو
در مقدم تو بستم از خون حنا عمو
چشمم به زیر پات بزرگی كن و بیا
بالین این شكسته ی درد آشنا عمو
همچون علی اكبر خود در برم بگیر
خواهی بگویمت پدر این لحظه یا عمو
این سینه سرخ بسمل خود را حلال كن
بسمل می دونی،كجا این عبارت بكار میره،مرغی كه سرش رو می كنن،همچین كه بال می زنه، می گن بسمل،یه لحظه ای ابی عبدالله رسید،دید قاسم پاهاش رو داره رو زمین ها میكشه،
این سینه سرخ بسمل خود را حلال كن
خیلی به دامنت زده ام دست و پا عمو
اشاره داره به بعضی از روضه هایی كه سخته،اما اشاره گفته،تو پای روضه بزرگ شدی،آی جوونها یكی از خواسته هاتون از ارباب این باشه،بگو آقاجان می خوام محاسنم در خونه شما سفید بشه،در خونه ات بمونم،نكنه دستم جدا بشه،
جاری شدم به پهنه ی این دشت مثل آب
از بس شد استخوان تنم آسیا عمو
حسین......... با قاسم هم ناله شو...حسین
ثانیه های آمدنت مثل سال رفت
در ازدحام ابرهه های بلا عمو
اگه اسب از روی یه بدنی بخواد رد بشه،مگه فقط از یه عضوی از بدن رد میشه،چرا این حرف رو می زنم،برای این بیت ،گفت:
دیگر مرا لبی و دهانی نمانده است
تا خانمت دوباره كه مرده ام بیا عمو
این حرف منو كسانی كه موقعی تو دوران دفاع مقدس بودن،زخمی شدن ،مخوصاً تو اون گرماهای جنوب،این حرف منو بهتر می فهمند،گفت:عمو جان
تاول زده است زخم من از ریگ های داغ
لطفی كن و زخاك جدا كن مرا عمو
همه ی بیت ها یه طرف،این بیت هم یه طرف،وقتی می خواستن سوارش كنن پاش نمی رسید،زره ای اندازه اش پیدا نشد،گفت:
از من بگو به عمه كه اندازه ام شود
هر قدر آورد زره از خیمه ها عمو
چقدر با معرفته این بچه،الان هم حرف های خودش نیست،دلش برا عموش میسوزه،گفت:عمو جان
كارت برای بردن من سخت می شود
دیگر نمانده هیچ برایت عبا عمو
گرچه یتیم طالع بختم مبارك است
مستم زعطر چادر خیرالنساء عمو
این همون قاسمه كه پاهاش به ركاب نمی رسید،ابی عبدالله وقتی از خاك بلندش كرد،می گن: حسین سینه قاسم رو به سینه چسبانید،ابی عبدالله رشیده،سینه ی قاسم رو به سینه گذاشت،نگاه كردن دیدن پاهای قاسم،رو خاك داره كشیده میشه،حسین............
منبع: كتاب گودال سرخ