نمایش جزئیات
متن مقتل قاسم بن الحسن علیه السلام محرم- میثم مطیعی
وقتی آقا قاسم بن الحسن رفت میدون این رجز رو خوند: إن تُنكـرونی فأنـا ابـن الحـسن اگر من رو نمی شناسید بدونید من پسر حسنم اِنْ تَنْکُرونى فَانَا فرعُ الْحَسَن من شاخه ای از درخت امام حسنم سِبْطُ النَّبِىِّ الْمُصْطَفَى و الْمُؤْتَمَن بابای من نوی پیغمبر ِ،بابای من پسر زهرای مرضیه است هذَا حُسَیْنٌ کَالاسیرِ الْمُرْتَهَن این عمو حسین من ِ، كه مثل اسیر در بند شما گرفتار شده. شب عاشورا وقتی از آقا اجازه خواست . منم شهید میشم یانه؟بعد از اون سئوال و جواب فرمود:بله عزیز دلم،بعد از اونی كه به بلای عظیم مبتلا بشی،شب عاشورا امام حسین روضه ی قاسم خوند،اصحاب گریه كردند،قاسمم وقتی اومد میدون روضه ی تنهایی آقا رو خوند،همچین كه اومد میدان راوی میگه:هنوز داشت گریه می كرد. بر یوسف زهرا دگر یاری نمانده حتی عَلم ،حتی علمداری نمانده حسین حسین،حسین حسین شهید كربلا حسین،ذَبیح ً بالقفا حسین هذَا حُسَیْنٌ کَالاسیرِ الْمُرْتَهَن بَیْنَ اُناسٍ لاسُقوا صوبَ الْمُزَن این عمو حسین من ِ، كه مثل اسیر در بند شما گرفتار شده ،بین مردمی که خداکند از آب باران ننوشند اینجا قاسم گفت: هذَا حُسَیْنٌ . چند ساعت بیشتر طول نكشید یه بانویی آمد كنار قتلگاه،نشت، بلند شد،به سر زد،روی زانو نشست،رفت و آمد . این كشته ی فتاده به هامون حسین توست هذا حُسَینٌ بالْعَرا، مُقَطَّعُ الأعضاء، مَسلوبٌ العَمَامَةِ وَ الرداء *** عموی من، مظلوم عالمه حکایتش، قیامت غمه فداش کنم، اگه تو این نبرد هزار تا جون بازم کمه عمو جان، بذار که قربونیت بشم مجلسی در بحار نوشته:قاسم برای میدان رفتن آماده شد، و هو غلام صغیر لم یبلغ الحلم هنوز بالغ نشده، فلما نظر الحسین إلیه وقتی آقا اباعبدالله به برادر زاده نگاه كرد،تازه لباس جنگی هم كه نپوشیده،من نمی دونم چه طور آماده شد،یه چیزی میگم و رد میشم"شیخ جعفر شوشتری میگه:عمامه ی امام حسن رو به سر بسته بود". وقتی برادر زاده رو دید. و جعلا یبكیان حتى غشی علیهما،اینقدر عمو و برادر زاده گریه كردند،هر دو از حال رفتند،هر دو بی رمق شدند،هی حسین گریه كرد. آقا اباعبدالله روز عاشورا چند بار دیگه هم بلند بلند گریه كرد،یكی وقتی علی اكبر می خواست بره میدان،راوی میگه: آقا اباعبدالله شروع كرد های های گریه كردن،یه جای دیگه هم گریه كرد. وقتی اومد بلای سر علی اكبر:علی، لشكر دارند به گریه ی من می خندند، علی عَلَی الدنیا بعدک العفا، یا بن سعد! قطع اللّه رحمك كما قطعت رَحِمی. ابن سعد خدا لعنتت كنه،پیغمبر رو كشتی. آقا یه جای دیگه هم گریه كرد،وقتی اومد علقه: فلما رآهُ الحسین علیه السلام مَصْروعاً عَلى شَطِ الفُرات وقتی حسین دید برادركنار علقمه افتاده وَبَكى بُكاءً شدیداً از گریه ی زیاد شونه های حسین تكون می خورد. بازم گریه كرد بگم یا نه؟:زن ها دیدند آقا داره از كنار علقمه برمی گرده، فَرَجَعَ الحُسین اِلی الْمُخَیَّم،مُنکَسِراً حَزیناً باکیــّــا دیدن داره گریه میكنه، یکفکف دموعه بکمه با آستین پیراهن اشك ها رو پاك میكنه،زنها آمدند دورش رو گرفتند، بازم گریه كرد،زنها شروع كردند گریه كردن،مقتل میگه: وَبَکَى الحُسَین مَعَهُنَّ، دیدند حسین وسط زن ها ایستاده،داره با زنها گریه میكنه. آقا وقتی قاسم رو در آغوش گرفت چرا این طور گریه كرد؟ این گریه یه گریه ی خاصی بوده، حتى غُشی علیهما.چر از حال رفت،من هفت تا احتمال میگم:شاید یكیش برای یتیمی ِ قاسم بوده،سایه ی باباش رو درك نكرده،من براش هم عمو بودم هم بابابودم،شاید یكی برا سن كم قاسم بوده،برادر زاده سنی نداره،شاید یكی هم به خاطر این بود كه آقا دید این بچه چقدر شوق شهادت داره، فلم یزل الغلام یقبل یدیه و رجلیه برای اینكه از عمو اجازه بگیره،دست های عمو رو بوسه زد،دید فایده نداره رفت سراغ پاهای ابی عبدالله. شاید یه علتم به خاطر زنده شدن داغ علی اكبر بود،داغ علی براش تازه شد،شاید هم آقا با خودش فكر می كرد علی اكبر كه زره داشت اون شد. جسم لطیف بی زره اش گشته چون زره از پس كه چشمه چشمه از آثار نیزه هاست یكی دیگه از دلایلش شاید این باشه وقتی آقا قاسم رو دید یاد برادرش امام حسن افتاد،یاد برادر براش زنده شد. باباش مخزن اسرار بود،باباش یه چیزایی رو تو مدینه دیده بود..... عمو و برادر زاده با هم گریه كردند، ثم استأذن الحسین فی المبارزة عمو اجازه بده من برم،آقا ابی عبدالله اجازه نداد، فأبى الحسین أن یأذن له، فلم یزل الغلام یقبل یدیه و رجلیه حتى أذن له،اینقدر دست های عمو رو بوسه زد،پاهای آقا رو بوسه زد. با لعل خوش بوسه بدستم زنی و من می بوسمت به جای لبان برادرم حالا راوی میگه: فخرج و دموعه تسیل على خدیه اومد میدان اشكاش هنوز روان بود،داره گریه میكنه... یه گریه ی دیگه رو بذار بگم. موقعی كه امیرالمؤمنین بی بی رو دفن كرد،وقتی كه دست از خاك زهرا برداشت،راوی میگه:غم و اندوه به امیرالمؤمنین غلبه كرد،شروع كرد های های گریه كردن. قاسم اومد میدان: .... من قاسمم، من یادگار مجتبام منم که از سُلاله ی شیرخدام خدا از اشتیاق من با خبره شهادت از عسل برام شیرین تره حالا ابی عبدالله چی میگه: عزیز من، گل برادرم اگه بری، غوغا میشه حرم به داغ تو، شبیه مجتبا نذار که خون جگرم بشم قاسم جان، عمو فدای غیرتت گفته بودم، لباس جنگی ندارم به قامتت اومد میدان، سید بن طاووس میگه: وَ خَرَجَ غُلَامٌ كَأَنَّ وَجْهَهُ شِقَّةُ قَمَرٍ جوانی به میدان اومد صورتش مثل، ماه پاره است. ای كاش صورتت مثل ماه نبود،همه ی لشكر متوجه ی تو نمی شدند. قاسم شروع كرد جنگیدن پاش به ركاب نمی رسید. نمی رسید اگه بر ركاب پای تو جا داشت که چشم ِ قابل پای تو را رکاب ندارد فَجَعَلَ یُقَاتِلُ خطبه خوند رجز خوند فَضَرَبَهُ ابْنُ فُضَیْلٍ الْأَزْدِیُّ عَلَى رَأْسِهِ فَفَلَقَهُ یه نامردی چنان به سرش زد فَوَقَعَ الْغُلَامُ لِوَجْهِهِ جوان با صورت رو زمین افتاد.یه روزی هم حسنین اومدند مسجد،شروع كردن بلند بلند گریه كردن،اصحاب اومدند بیرون مسجد چی شده آقا زاده ها،چرا گریه می كنید؟صدا زدند:مادرمان فاطمه از دنیا رفت. علی تا شنید،با صورت روی زمین افتاد. یه نفر دیگه هم با صورت رو زمین افتاد،خود زهرا فرمود: من پشت در بودم،با صورت رو زمین خوردم،آتش زبانه می كشید. یه نفر دیگه هم با صورت رو زمین خورد،دست در بدن نداره،یه وقت عمود آهن به سرش زدند،با صورت رو زمین افتاد،یكی دیگ هم با صورت رو زمین افتاد،پسر فاطمه حسین از اسب رو زمین افتاد... وَ صَاحَ یَا عَمَّاهْ ای عمو عمو،عمو بدادم برس... روای میگه:امام حسین مثل باز شكاری به میدان آمد،قاتل ِ قاسم رو به درك فرستاد. وَ انْجَلَتِ الْغُبْرَةُ گرد و غبار فرو نشست فَرَأَیْتُ الْحُسَیْنَ قَائِماً عَلَى رَأْسِ الْغُلَامِ بالای سر قاسمش ایستاد،فقط داره نگاه میكنه وَهُوَ یَفْحَصُ بِرِجْلَیْهِ داره پا به زمین میكشه ،جان به گلوگاهش رسیده ،داره جون میده.قاسم من: ذبیح، پا به زمین سود و یافت چشمه ی زمزم تو پا مَسای، عمو دسترس به آب ندارد آقا بالای سر قاسم صدازد:بُعْداً لِقَوْمٍ قَتَلُوكَ ، عَزَّ وَ اللَّهِ عَلَى عَمِّكَ أَنْ تَدْعُوَهُ فَلَا یُجِیبُكَ برا عموت خیلی سخته، عمو رو صدا بزنی،جوابت رو نده،أَوْ یُجِیبُكَ فَلَا یَنْفَعُكَ صَوْتُهُ حالا كه دارم جوابت رو میدم،فایده ای نداره هَذَا یَوْمٌ وَ اللَّهِ كَثُرَ وَاتِرُهُ عمو جونم امروز كینه جوها فراوانند .وَ قَلَّ نَاصِرُهُ عموت دیگه یاوری نداره.ای حسین.... *** گفته بودم، لباس جنگی ندارم به قامتت مث علی اکبره شهامتت با قد خم به بالین تو اومدم پاهاتو رو زمین نکش تا جون ندم قاسم:یه ساعتی میرسه عموت هم پا میكشه بر زمین تو گودیه قتلگاه صدا زدی، عمو حسین بیا فدای تو؛ فدای اون صدا تازه شده ، کنار پیکرت دوباره داغ مجتبا قاسم جان پاهاتو رو زمین نکش شاعر: میلاد عرفان پور اما هر جوری بود ابی عبدالله این بچه رو برد داخل خیمه،حالا منظره رو تصور كن،یه طرف بدن ارباً اربا،یه طرف بدن قاسم خوش بود در خیمه دو قرص قمر دو پسر عمو كنار یكدگر هر دو در سر شوق رفتن داشتید هر دو رفتید و مرا تنها بگذاشتید روای میگه:وقتی اومد بالای سر قاسم حرف زد،میگه یه وقت دیدم ثُمَّ حَمَلَ الْغُلَامَ عَلَى صَدْرِهِ قاسم رو به سینه چسبانید،پاهای قاسم به زمین كشیده می شد. آورد در خیمه ی دارالحرب كنار علی اكبر روی زمین گذاشت هر دو در سر شوق رفتن داشتید هر دو رفتید و مرا تنها بگذاشتید دست حق در باغ جنت یارتان مادرم زهراست مهماندارتان *** من می خوام بگم:ابی عبدالله خودش اومد بالای سر این شهدا،هم بالا سر علی اكبر اومد،هم بالا سر قاسم اومد،اما من از شما سئوال كنم،وقتی خود ابی عبدالله بین گودال قتلگاه افتاده بود كی اومد بالا سرش؟ وَالشِّمرُ جالِس ٌ عَلی صَدرِکَ خدا كنه خواهرش ندیده باشه،ای حسین....... .