نمایش جزئیات

متن روضه حضرت قاسم بن الحسن علیه السلام محرم مسجدالهادی-محمود كریمی

متن روضه حضرت قاسم بن الحسن علیه السلام محرم مسجدالهادی-محمود كریمی

ثمـر ریـاض ِ دل ِ علی، دُر فاطمه، گهـر ِ حسن

به رسول، قطعه‌ای از جگر، به حسین، پاره‌ای از بدن

به دو لب عقیق،یمن یمن، به دوطره مُشک،خُتن خُتن

رخ او چــراغ بــهشت دل، قــد او قیـامت کربلا

یا حضرت قاسم

شهدا بـه وادی سرخ لا، شده خم به عرض ارادتش

سـر و دست و تن سپر بلا، یم ِ خون، بهشت شهادتش

مه و سال و هفته و روز و شب، همه لحظه‌های ولادتش

زده خیمـه در یم سـرخ خـون، شده مردِ سنگر ِ ابتلا

گـل سرخ بـاغ محمّـدی، شکُفد ز باغ جمال او

صلوات خالق ذوالمنن، بـه خصال او بـه کمال او

بــه بــُراق وَهـم بگو مپر، نرسی به اوج کمال او

که گرفته جلوه جلال او، ز جلال حضرت کبریا

ثمرِ حسن! که هماره دل به حسین ِ فاطمه بسته‌ای

تــو همـای قلۀ خونی و به دل شکسته نشسته‌ای

به شتاب می‌روی از حرم تو که بند کفش نبسته‌ای

زرهت بـه تـن شـده پیـرهن، بدنت شده سپر بلا

تـو طواف دور عمو کنی، ملکوت گرم طواف تو

نگـه حسین بـه قامت و نگه حسن به مصاف تو

دل عمـه و جگـر عمـو شده شمع بزم مصاف تو

که شود خضاب به مقتلت،ز حنای خون سر و دست و پا

بـه عمو و عمه نظاره کن، شده در قفای تو نوحه‌گر

دو طرف فرات و دو سو سپه،دو لب تو خشک‌ و دو دیده تر

نه به تن زره ،نه به کف سپر، نه به سر کله، نه كفن به‌ بر

زره تـو زخـم تنت شـود ز هجـوم نیزه و تیرها

حسین عمامه ی قاسم رو باز كرد،از وسط دو نیم كرد،عمامه،عمامه ی باباش حسن ِ،چرا این كارو كرد؟:دور گردنش نیمی از عمامه رو بست،صورتش رو هم با نیمی دیگر بست،آخه این بچه پسر خورشید ِ اهلبیت ِ،وقتی وارد میدان شد همه دیدن نور داره میآد،وقتی گفتند: تنكـرونی فأنـا ابـن الحـسن این پسر ِ حسن ِ،باباش جمل رو طی كرده. عمر بن سعد به ازرق شامی  گفت: برو كار این بچه رو یك سره كن. ازرق گفت:من با هزار نفر می تونم بجنگم تو من رو به جنگ این بچه می فرستی؟عمر بن سعد گفت:همین كه من میگم،این الان تشنه است شاید حریف بشی،یه جرعه آب بخوره همه ی ما باید فرار كنیم،آخه این نوه ی شیر خداست

تـو شهید عـرصۀ کربلا، تو حسین را علی ‌اکبری

عمویت به جای پدر به تو، تو بر او به جای برادری

چه شود به پیکر نازکت؟ که میان این همه لشکری

عـلی اکبـرِ دگـر ِ عمـو ز چه رو شدی ز عمو جدا؟

تو روی به جانب مقتل و، دل یک حرم به قفای تو

سپهنـد منتظـرت ولـی، حـرم است بـزمِ عزای تو

ابی عبدالله اول اجازه نداد،اومد تو خیمه ،بچه یتیم هر جایی در بمونه،میگه اگه بابام بود گره از كارم باز می كرد،علی اكبرش رفت تو نرفتی، همه ی این اجازه ندادن ها رو گذاشت كنار ِ فرمایش ِ دیشب ِ عمو، مرگ در مذاق تو چیست؟ گفتم: اَحلی مِنَ العَسَل،بهم گفت: تو رو میكشند.خوب من و توی خیمه هم بعد غارت می تونند بكشند،اما عموم به من گفت:تو رو به بلای عظیم می كشند، بلای عظیم یعنی توی خیمه؟هی داش فكر می كرد،زانوشم بغل كرد،بهم ریخت، مادرش می گفت:حالا راهی نداره عمو رو راضی كنی؟ اگه بابات بود،اجازه ی تو رو می گرفت.همچین كه قاسم سرش رو پایین انداخته بود،نگاهش افتاد به بازو بندی كه امام حسن بهش داده بود، یادش اومد حرف های بابا رو،تقریباً سه سالش بود،گفت:عزیزم هر موقع دیدی دیگه داری از غصه ها،از غم ها،مصیبت ها داری می میری،این بازو بند رو باز كن.سریع با مادر این بازو بند رو باز كرد،یه برگه ای توش بودبازكرد،نوشته بود: قاسمم،نورچشمم، دلبندم، عزیزم، یه روز میآد عموت تنها میشه، هیچ كسی رو نداره، تو نایب منی،به تو واجب ِ جونت رو فدای عموت كنی. كاغذ رو برداشت،ابی عبدالله دید قاسم داره از خیمه می دوه،یه كاغذی دستشه،هی میگه:آوردم،بابام،بابام. عمو جان:شما میگی نرو، این نامه ی بابام ِ،خودم پیدا كردم.

تو روی به جانب مقتل و، دل یک حرم به قفای تو

سپهنـد منتظـرت ولـی، حـرم است بـزم ِ عزای تو

وارد میدان شد ،ازرق شامی دید،خیلی بد ِ به جنگ این پسر بره،پسرهاشو فرستاد،دونه دونه اون ها رو قاسم به درك فرستاد.هَل مِن مُبارِز كرد،نعره نعره ی حیدری است،سیزده سال داره،اما ثانیه ثانیه عمر قاسم همراه با تربیت و جرأت و زهد و تقوا و بصیرت و عشق بوده،عمر همه ی ما روی هم یك ثانیه ی عمر حضرت قاسم نمیشه. تربیت شده ی امام مجتبی،بیشتر عمر رو هم تو دامان حسین بوده،به حسین بعضی وقت ها می گفت:بابا.صدا عین ِ امام حسن،طنین عین ِ امیرالمؤمنین،همه ی لشكر هاج و واج موندند،این بچه ی سیزده ساله داره چیكار میكنه،نه زره داره،نه خود داره،این قدرعجله داشت بند كفشش رو هم نبست،شمشیر رو هم حمایل نكرده بود،شمشیر عمو رو گرفته بود،دید كسی جلو نمیآد،شمشیر رو كشید،برق شمشیرش رو دیدند،رُعب و وحشت افتاد زد تو دل لشكر،سی و پنج نفر رو روی زمین انداخت،همه فرار كردند،دوباره جلوی لشكر ایستاد،مرد نبود بیآد توی این میدون؟ هَل مِن مُبارِز،تا اینكه ازرق شامی اومد بچه هاش رو فرستاد،دونه دونه قاسم از دم تیغ گذروند.یه قول هلاكت ازرق شامی اینه: از دور اومد گفت:بچه های من رو كشتی،داغت رو به دل مادرت می گذارم.بچه های من هر كدوم یه لشكر رو حریف بودند،رجز خوند ازرق. حضرت قاسم فرمود:ناراحت نباش الان تو رو هم می فرستم پیش بچه هات. غضبناك شد از این جواب.نیزه ای داشت كه خیلی بزرگ بوده،یلی بوده این ازرق تو عرب،نیزه رو به طرف قاسم بن الحسن گرفت،حمله كرد نیزه رو رد كرد،یه ضربه هم حضرت قاسم زد،خالی كرد مسیر رو رد شد،بار دوم،بار سوم،دید حریف نمیشه،از راه دور اسب قاسم رو هدف گرفت،اسب روی زمین افتاد،قاسم هم روی زمین افتاد،بلند شد با شمشیر دفاع كرد، حالا حسین داره می بینه،تا دید از روی اسب افتاد همین طوری صدا زد،یا عباس،یا عون،برادر بهش اسب برسون،سریع سوار اسب شدند اسب خود سید الشهدا رو رسوندند بهش، رسید بالا سر قاسم،دیدن عموش داره میآد عقب رفتند،روی زمین قاسم ایستاده بود،دست قاسم رو گرفت سوار بر مركب كرد، دوباره دهانه ی ذوالجناح رو گرفت طرف ازرق شامی ،چنان حمله كرد،نیزه ازرق هم كه توی تن اسب مونده بود،شمشیر كشیده بود،نوشتند قاسم مثل میوه ای كه از وسط دو نیم میشه،دو نیمش كرد ازرق رو.صدای تكبیر از خیمه ها بلند شد،زن ها تكبیر می گفتند،دید لشكر اصلاً كسی ازش بیرون نمیآد گفت:بر عموم رو یه بار دیگه ببینم،چرا دوباره اومد؟میدونه تو حرم آب نیست.اصلاً به نیبت آب نیومد،اصلاً هر كاری كه برای علی اكبر ابی عبدالله كرد،قاسمم منتظر بود ابی عبدالله برا اون هم همین كار و بكنه.گفت:بذار برم شاید ابی عبدالله به منم بگه:زبانت رو در دهان من بگذار،رسید به خیمه پیاده شد،صدا زد: یا عمّا اَلْعَطَش اَلْعَطَش، اَدرکنیبشَربَةً مِنَ الماء.ابی عبدالله فرمود:زبانت رو بگذار در دهان عمو.بعد كه می رفت به اهل حرم گفت:چشمه ای در دهانم جوشیدن گرفت با زبان عمو. حسین جان ما هم دهان معرفتمون خشك ِ، یه زبان معرفت برا ما هم باز كن. ابی عبدالله فرمود:برو بابات منتظر توست. هی نگاه می كرد به عمو،چه طور از عمو دل بكنه.ابی عبدالله گفت:غصه نخور منم زود میآم.

عشق را در بر كشید، از جگر آهی برای غربت دلبر كشید

از كف پای عمو سرمه ای برداشت و بر روی چشم تر كشید

گفت:اهلا من عسل،شربت عشق حسین بن علی را سر كشید

روضه ام آغاز شد، بر زمین هی پا كشید و قد كشید و پر كشید

پا كشیدن نود درصدش مال تنگیه نفس ِ و نفس نكشیدن ِ

مركبی با نعل خود قد او را چون عمو عباس آب ور كشید

تا حالا دیدی یه خمیر رو می خوان بازش كنن،باید فشارش بدن،اسب ها وقتی حمله كردند،من نمیگم،مقتل میگه:وقتی حسین اومد این بچه رو به خیمه بیآره،سینه به سینه اش چسباند، پاهای بچه رو زمین كشیده میشد،یعنی قدش از حسین بلندتر شده بود.یه مدینه بریم بیآییم؟

داغ فرزند حسن،دست مقتل را گرفت و تا به پشت در كشید

قصه را از سر گرفت،پهلوی قاسم شكست و روضه ی مادر گرفت

قلب پیغمبر شكست، عاقبت از ساقه ی خود غنچه ای پرپر شكست

بار شیشه داشت و سنگی آمد،حیف بار شیشه اش آخر شكست

چادرش آتش گرفت، مادر افتاد و در افتاد و دل حیدر شكست

روضه كم كم باز شد،مرد نامردی رسید و با لگد زد،در شكست

ضربه را با ضرب زد،شك ندارم استخوان پهلوی مادر شكست

خورد پیشانی به در آنقدر محكم كه با آن ضربه شاید سر شكست

در میان شعله ها یا حسینی گفت مادر،رفت روضه كربلا

هم بدن سالم نماند،هم دل ارباب ِ بی غسل و كفن سالم نماند

با حساب تیرها پیكرش مانند تابوت حسن سالم نماند

با حساب نیزه ها،آه حتی تار وپود پیرُهن سالم نماند

با حساب تیغ ها،چون به تن جوشن نبود،اعضای تن سالم نماند

با حساب سنگ ها چیزی از ابرو و دندان  و دهن سالم نماند

با حساب نعل ها،هیچ یك از استخوان های بدن سالم نماند

پیكری باقی نماند،خود روی سر نبوده پس سری باقی نماند

حسین..... یا حسین ِ سینه زن،جانم حسین ِ فاطمه است، وقتی میگی:حسین. فاطمه میگه:جانم. اگه با حسین خودتی خدا برات نگهداره،اما اگه با حسین منی بین دو نهر آب با لب تشنه، دورش رو گرفتند،زن و بچه اش داشتند نگاه می كردند،منم داشتم می دیدم،بچه ام داشت بال بال می زد،بچه ام تشنه بود،هزار و نهصد و پنجاه زخم زدند به بچه ام،آبش ندادند.ای حسین...........

.