نمایش جزئیات

روضه بسیار جانسوز_حضرت قاسم ابن الحسن علیه السلام_شب ششم محرم _حاج محمود کریمی

روضه بسیار جانسوز_حضرت قاسم ابن الحسن علیه السلام_شب ششم محرم _حاج محمود کریمی

*بعضی موقع،روضه خونده میشه به حالات باید توجه کرد،فرمودندبراتون: بین جمعیت یا انتهای جمعیت عموی قاسمه حسین،اما امامِ قاسمه اول،ابی عبدالله"  انقدر مودبه وایساد همه حرفا شونو زدند،از میانه ی جمعیت یه آقازاده ای بلند شد هنوز مو در صورت مبارکش ..." عمو جان! اجازه هست من یه سوال کنم؟اینی که شما میگی برا همه هست یا برای یه عده خاص؟! من تکلیفم چیه فردا؟عمو هم فرمود به بلای عظیم..." براش شرح داد.." از این که بلای عظیم برا کسی استفاده نشده یه افتخاری کرد با لبخند به همه ی اصحاب نگاه کرد..." من ازهمه بدتر کشته میشم..." الحمدالله؛(مال مابدتره برای اون شیرین تره)

درهرقدم شوق شهادت بر سرم بود

*وقتی اومد اجازه بگیره از جاهایی که ابی عبدالله غش کردند" این بچه روبغل کرد، دیدن پاهای حسین دیگه جان نداشت"حسین روی زمین نشست، قاسم بالای سرش،توبغل هم پاهای حسین جان نداشت"یه ساعت بعد، ماجرا برعکس شد،قاسم توبغل عمو پاهاش رو زمین کشیده میشد...(درخونه کریمیم این دو شبه ها،امام حسن داره به ما کمک میکنه)*

درهرقدم شوق شهادت بر سرم بود

اشک عمو جاری ز چشمان ترم بود

پیراهنم جای زره بر پیکرم بود

شمشیرو تیغ ونیزه ها بال وپرم بود

می سوخت قلب سنگ ها بر زخم هایم

من قاسمم نجل امام مجتبایم

از زخم تن،با تن یکی پیراهنم شد

زخمم فزون از حلقه های جوشنم شد

رنگین ز خون آب گلویم دامنم شد

زخم دوباره مرهم زخم تنم شد

پامال سمّ اسب شد قد رسایم

من قاسمم نجل امام مجتبایم

 *میانه ی لشکرآمد،ازرق شامی ملعون چهارتا پسر داشت،خودش گفت برم گفتن نه! این بچه اس اومده تو میدون،یه عده هم دیده بودن از این طایفه و قوم و قبیله وآل پاک و پاکیزه ورشیدو دلاور ،یه عده هم میگفتن کوچیک و بزرگ شون فرقی نداره اینا بچه های علی اند"گفت :پسراشو ازرق شامی فرستاد، برین داغشو رو دل مادرش بذارین,سرشو برای من بیارین,پسر اول اومد اصلا فرصت نکرد به قاسم برسه،همه رو رو زمین انداخت؛آخر سر پدرشون ازرق شامی اومد خودم میرم کارو تمام میکنم،اومدمقابل قاسم بن الحسن نوه امیرالمومنین،پسر قهرمان جنگ جمل گفت:بچه هامو کشتی...آماده باش؛قاسم علیه السلام جان عالم فدای پسر امام حسن،یه نگاهی بهش کرد...فرمود:ازرق شامی تویی که میگن خیلی آوازت پیچیده؟!!تو که انقده پهلوانی چرا بند کفش نعلینت بازه؟سر پایین آمد،چنان ضربه روی فرقش گذاشت، صدای حسین از کنار خیمه ها بلند شد الله اکبر،صدای عباس بلند شد ماشاءالله!لا حول ولا قوه الا بلله علی العظیم؛دیدن این طوری حریف نمی شن نانجیبی صدا زد سنگ بارانش کنید ..."دورشو گرفتن آنقدر سنگ باریدن گرفت،روی زمین افتاد همه تاختند ..." اسب ها از روی بدن رد شدند...

. .

پر از هلاله ماه روی قاسم

خونی شده زلف سیاه قاسم

باباش حسن رسیده پیش ازاونکه

عمو بیاد به قتلگاه قاسم ....

به جای نقل و شاخه گل هنوزم

سنگ میاد به حجلگاه قاسم

وا نمیشه لبش ولی  یه دنیا

حرفه تو آخرین نگاه قاسم

ریگ بیابون داره گُر میگیره

با آتیش داغی آه قاسم

تاکه عموبالاسرش میشیینه

حالا بیاید یه سر  بریم مدینه

تو کوچه ای که راه مادری رو

چهل نفربستند با بغض وکینه

مادر بلند میشه و باز می افته

گوشواره ی شکسته رو زمینه

خدا نیاره پسری تو کوچه

افتادن مادرش و ببینه ....

اون آقایی که توی نوجوانی

موهاش سفید شده واسه همینه

*کجا میخوای بری دوباره؟*

کبودیه صورت و درد پهلو

*بلای عظیم" زیرسم اسب ها*

کبودی صورت ودرد پهلو

با بچه های فاطمه عجینه

*حسین...

بگو ببینم تا حالا کسیوکه غش کرده بلند کردی از جاش یانه؟!دیگه اعضای بدنش کار نکنه،آری اگه مفصل کارکنه،زانو کارکنه،مچ پا کارکنه،استخونا سالم باشه ،یه نیمه رمقی هم باشه،بدن یه حالت بدن داره ...

تاحالا ماهی بی جان از رو زمین بلند کردی یانه؟! هر جوری حسین اومد بلند کنه دید یه مقداری از بدن روی زمینه..." همه دیدندخم شد علی اکبرو صورت به صورتش گذاشت؛قاسموسینه به سینه بلند کرد،حسین رشیده....." اما این جا قد قاسم بلندتر از حسین بود..." قبل میدان قدش به عمو نمی رسید..."میگه:دیدم حسین داره قاسمو میبره جای ردپای قاسم رو زمین کشیده میشه..."

ای وای .... حسین ...

از تنش کاش ای خدامیشد ...

حلقه های زره جدامیشد

باید بچه سیزده ساله،چهارده ساله ببینی" سی هزار نفر،اول که اومد وسط میدون همه یه جوری هلهله کردن،حسین بچه فرستاده میدون،کسی نبود بگه بابا این بچه حسین رو جان به سر کرد تابه میدون آمد،نامه از باباش آورد تا آخرش خودش معرفی کرد،گفت:اگه منو نمیشناسین من پسر حسن بن علی ام...حسین...*

.