نمایش جزئیات

روضه و توسل جانسوز ویژۀ ایامِ محرم _ شب ششم محرم _ حاج محمد طاهری

روضه و توسل جانسوز ویژۀ ایامِ محرم _ شب ششم محرم _ حاج محمد طاهری

دیدنی می شد اگر یار می آمد امشب روشنی بخش شب تار می آمد امشب خبر از یوسف گم گشته این شهر نداشت هرکسی که بر سر بازار می آمد امشب چشم بر راهم و عمرم به سرآمد ای کاش خبر از موعد دیدار می آمد امشب یار من آنقدر آقاست اگر می آمد دیدن عبد گرفتار می آمد امشب من اگر میثمِ تمّار رکابش بودم پسرِ حیدر کرار می آمد  امشب من که شرمنده ام از محضرش آدم نشدم مسلم و حرّنشدم قاسم و اصغر نشدم سعی دارم پس از این طالب عرفان باشم خالی از کبر و ریا مملو از ایمان باشم جای حرف و سخن خویشم عمل عرضه کنم با کفن هم که شده عازم میدان باشم روزبه هستم و ازمن به ستوه آمده ام بلکه منّا شده و نوکر صاحب زمان باشم اَمر کردن اطیعون و اطاعت   کردم به اولو الامر قسم پیرو قرآن باشم گر بنا شد به کسی غیرخدا سجده کنم بی گمان بنده ی تسلیمِ حسن جان باشم من که از دار جهان هیچ ندارم از خود روز و شب ریزه خورِ خوان کریمان باشم قاسمش قاسمُ الاَرزاق من است و باید در این خانه فقط دست به دامان باشم سفره دارند شبیه حسن؛ اولاد حسن چه شکوه و چه جلالی به حرم داده حسن . .

شبِ قاسم بن الحسنِ،یادِ اون بچه های دفاع مقدس که می اومدن به پدر و مادرا التماس می کردن برن جبهه،اجازه نمیدادن،از قاسم یاد گرفته بودن،می افتادن رو پاهای بابا بوسه می زدن...هر چی ابی عبدالله،امتناع کرد،روایت نوشته:جلو چشم همه افتاد رو پاهای عمو،هی پاهایِ عمو روبوسه میزد....حضرت فرمود:عزیزِ دلم،من نمیتونم اجازه بدم تو بری.....این همون حسینی است که علی اکبر،جگر گوشه اش،گفت:بابا من برم...یه لحظه هم معطل نکرد...اما امانت دارِ خوبی است ابی عبدالله،قاسم،امانت داداشش حسنِ..قاسم دید کار سخته،دوان دوان اومد تو خیمه ی مادر،مادر یه کاری برام بکن،هر کاری می کنم عمو اجازه نمیده برم میدان....زانوهای غم بغل گرفته،گوشه ی خیمه داره اشک می ریزه....یه وقت نجمه خاتون از جا بلند شد،پیشونی آقازاده اش رو بوسه زد،فرمود:مادر بمیره این حال رو برای تو نبینه،پاشو،نمیذارم دست خالی پهلو عموت بری...یه نامه ای از امام مجتبی آورد: "مِنَ الحسنِ الی الحُسین" حسین جان! کربلا نیستم خودم جونم رو فدات کنم،داداش ازت میخوام به قاسمم اجازه بدی برود میدان...اینجا قاسم وقتی دوان دوان اومد به سمت ابی عبدالله،نامه ی بابا رو دستِ عمو داد،ابی عبدالله،نامه رو نگاه کرد،امضای حسن رو بوسه زد...نوشتن: دست گردن قاسم انداخت،اینقدر گریه کردن،عمو و برادر زاده،"حتی غُشِیَّ علیهما" یعنی هر دو غش کردن....

به سرش فکرِ به میدان بروم زد قاسم

دم به دم از پسرِ فاطمه دم زد قاسم

گوئیا شیرِ جمل باز به میدان زده بود

در دلِ معرکه وقتی که قدم زد قاسم

با تعجب همه دیدن،که بی خُود و زِره

محشری در وسطِ دشت رقم زد قاسم

ارزق و لشکر او نیز حریفش نشدند

*تا وارد شد،ارزقِ شامی،از پهلوانای سپاه اِبن سعد،از شام اومده،گفت:این بچه است،یکی از بچه هامو سراغش می فرستم،اولی رو فرستاد با یه ضربه قاسم بن الحسن به درکش فرستاد،چهارتا بچه هاش رو فرستاد،همه رو قاسم کشت،خودِ ارزق رفت،قاسم بن الحسن،ارزق شامی رو هم به درک فرستاد،یه وقت دیدن بالای بلندی اباالفضل میگه:جانم قاسم...

حمید بن مسلم میگه: اِبنِ نُفیل گفت:گناه عرب و عجم به گردنم باشه اگه داغش رو به دلِ مادرش نذارم...گفتند: برا چی داری نقشه میکشی،این نوجوان رو که همه دوره اش کردن،هر کی داره یه ضربه ای میزنه..چنان حیدری داره می جنگه قاسم بن الحسن....نانجیب ها! بابای منو متهم می کردید، می گفتید: بابای من از جنگ ترسیده،من پسرِ حسنم...*

ارزق و لشکر او نیز حریفش نشدند

ضربه ای سخت به اصحاب ستم زد قاسم

صف به صف نظمِ سپاهِ اُموی را تنها

تیغ در دست،علی گونه به هم زد قاسم

دل به دریا زد و دل از همه لذات برید

در دلِ مادرِ خود خیمه ی غم زد قاسم

*اینجای یه وقت دیدن رنگ صورت اباالفضل پرید...*

با صدایِ به زمین خوردن خود از مرکب

 آتشی بر جگرِ اهلِ حرم زد قاسم

ترسی از هو هویِ تیغ و رجزِ تیر نداشت

جوشنی بر تنش از نیزه و شمشیر گذاشت

از سَرِ زین به گواهیِ روایت افتاد

سیزده جامِ پر از شهدِ ولایت افتاد

همه دیدن چگونه حسنِ کرب و بلا

وسطِ لشکرِ دشمن به اسارت افتاد

فرقه ی سنگ زَنِ کوفه سراغش آمد

پسرِ شیر جمل باز  به زحمت افتاد

کوچه ای باز شد و یک قوم هجوم آوردند

تیغ و سر نیزه رسید و به مَشِقَّت افتاد

پیکرش ضربه ی سنگینِ عمودی کم داشت

وسط معرکه از فرط جراحت افتاد

نسلِ شورای سقیفه همگی خندیدن

نوه ی فاطمه وقتی که به صورت افتاد

*وقتی که اِبن نُفیل اومد،شمشیر رو حواله ی قاسم داد،فقط از روی اسب فرصت کرد بگه:عمو به دادم برس...نوشتن:ابی عبدالله،مانند شیرِ غُرّان به میدان زد،قاتل نانجیب ایستاد بود بالای سرش،کاکُلِ قاسم رو در دست گرفته،میخواد سر از بدنش جدا کنه،حسین رسید،چنان شمشیر رو حواله کرد،دستِ این نانجیب جدا شد،صدا ناله اش بلند شد،قومش اومدن کمکش کنن،سواره اومدن،یه وقت یه صدایی ابی عبدالله داره میشنوه،عمو حسین!...عمو بیا استخونهای بدنم خُرد شدن....*

ردِّ چندین سُم اسب بر بدنش پیدا شد

به سَرِ غارت دستار سرش دعوا شد

. .

کجایی؟

 صدات از کجا داره میاد عمو جون کجایی؟

نمی بینمت تو هیاهوی میدون کجایی؟

کجایی؟

 تنم رو نلرزون تو این نیزه بارون کجایی؟

عمو!

تو صحرا جلو راهم  وسنگا بسته

تو صحرا کی الآن رو سینه ات نشسته؟

میادش صدا استخون شکسته

کجایی عمو جون!؟

*قاسمی که داشت میرفت میدان پاهاش به رکاب اسب نمی رسید، حالا که عمو داره میاردش به خیمه ها،حمید بن مسلم میگه: سینه اش به سینه ی عمو بود اما پاهاش رو زمین کشیده میشد....*

عموجون!

توی خیمه ی  نجمه غوغا به پا شد،عمو جون!

بمیرم برات که عروسیت عزا شد،عمو جون!

زیر ُسمّ اسبا تنت آسیا شد عمو جون

بمیرم برای تو وغربت تو

کشیده شده چون عسل قامت تو

با سنگا چی اومد سرصورتِ تو عمو جون

*هیچ زِره ای اندازه ی بدن قاسم پیدا نکرد ابی عبدالله...*

عزیزم بدون زره بودی پرپر شدی که عزیزم

پاشیده تر از جسم اکبر شدی عزیزم

تو از سقّا هم قد بلندتر شدی عزیزم

بلند شو که جونت برامون عزیزه

میترسم  تنت روی خاکا  بریزه

دیدند بدن قاسم رو آورد تو خیمه دارُالحرب،کناربدن علی اکبر گذاشت،خود ابی عبد الله بین این دو بدن  روی خاکها نشست،صدا میزد قاسمم!دعا کن دیگه عمو بیاد پیشت، دعا کن بیشتر از این غریب نشم،ای حسین.....

.