نمایش جزئیات

روضه و توسل به باب الحوائج حضرت علی اصغر علیه السلام اجرا شده شب هفتم ماه محرم سال 1397 به نفسِ کربلایی سید رضا نریمانی

روضه و توسل به باب الحوائج حضرت علی اصغر علیه السلام اجرا شده شب هفتم ماه محرم سال 1397 به نفسِ کربلایی سید رضا نریمانی

نمی خوانم شبیه قبل آهم را نگه دارم
به تو رو میزنم تا تکیه گاهم را نگه دارم
 
نمی خواهم ببینم هیچ چیزی را به غیر از تو
برای دیدنت باید نگاهم را نگه دارم
 
 
*یا صاحب الزمان .. یا صاحب الزمان .. به به ، هر چقدر که آقاتُ صدا میکنی حالت بهتر میشه ..*
 
 
از این همه فراق ، دل کباب شد بیا دگر
زمانه بی تو بر سرم خراب شد بیا دگر
 
سکینۀ زمین و آسمان امام مهربان
زمانه سینه اش پُر از اضطراب شد بیا دگر
 
مرا زیاد در گناه دیدیُ دلت شکست
دلم شکستُ از خجالت آب شد بیا دگر
 
*ای گل نرگس .. یوسفِ فاطمه ..*
 
خجالت آور است گفته ام نمایِ شهرمان
چقدر بی حیا و بد حجاب شد بیا دگر
 
هوا بدون بودنت جهنم است بی گمان
نفس زدن برایِ ما عذاب شد بیا دگر
 
گل نرگس بیا بیا .. گل نرگس بیا بیا ..
 
هزار و یک طریق خواندمت نیامدی
به هر دری زدم دلم جواب شد نیامدی
 
هنوز میرسد نوا حسین زیر دست و پاست
میان خون محاسنش خضاب شد نیامدی
.
.

یکی از علما محضر اربابمان رسید (بعد از 40 شب که رعایت کرده بود) تا محضر ارباب رسید صحبت رو شروع کرد گفت آقاجان مردم خیلی گرفتارن پس کی شما می آیید؟‌ تا گفت مردم خیلی گرفتارن ، آقا جواب داد مگه علی اصغرِ ما نیست .. چرا به مردم نمیگید در خانۀ علی اصغر ما را بزنن .. امشب ما هم گرفتاریم ، اومدیم در خانه باب الحوائج رو بزنیم. همه امشب اومدن یه جور دیگه میخوان برا علی اصغر گریه کنن ..

آنقدر لب تشنه و معصوم بود

گریه هم می کرد نامفهوم بود

صورتی کوچک شبیه غنچه داشت

استخوانش نرم مثل موم بود

مادرش از تشنگی شیری نداشت

در میانِ خیمه ها مغموم بود

جان بقربانِ غریبیِ حسین

از دو قطره آب هم محروم بود

با سه شعبه طفلِ شش ماهه زدن

در میان کفرِ هم مذموم بود

بینِ دستش یک طرف جسم علی

یک طرف هم صورت و حلقوم بود

*یه اشاره و رد شم و برم ..*

گوش تا گوش علی پاشیده شد

لالایی بخواب ای عمرم ..

لالایی تن نازی کن ..

می باره از چشات بارون

با گونه هام بازی کن .. بازی کن ..

گریه میکنی ، بدنم میلرزه

ناله میزنی ، جگرم میسوزه

دست و پا نزن ، مادرت میمیره

رفتنی شدی پسرم چند روزه

لالایی لالا .. ای جونم ...

*امشب همه لالایی بخوننا*

لالایی لالا مرده میدونم ..

*رباب داره حرف میزنه .. پسرم ، پسرم علی اصغرم*

آماده ای برا میدون

اگه که بند بیاد ناله ات

برا خودت یه پا مردی

بده برا تو این حالت ، این حالت

تشنه تِ ولی ، ندارم شیر مادر

تشنه لب برو ، پسرم تو میدون

گریه میکنم برا اینکه تازه

شش ماهت شده درآوردی دندون

لالایی لالا .. ای جونم ...

پسرم نالۀ عمه بالا رفت ..

یهو دلم هواتو کرد

یه ذره فکرِ مادر باش

میون گهواره برگرد ، برگرد

پر زدی علی ، باشه تنها رفتی

مادرت ولی ، کناره گهواره ست

چی اومد سرت ، که دیدم انگشت

بابا رو گرفتی تو از درد تو دست

لالایی لالا .. ای جونم ...

*اما بزار برم جلوتر ، حرف خیلی دارم امشب .. ببخشید منو خیلی زود میرم سر اصل مطلب بعضی از روضه ها رو باید بی هوا آدم بخونه .. دو تاروایت داریم برا این بچه ، یه روایت میگه همچین که بی بی زینب این بچه رو داد دستِ اربابِ منو تو ؛ تا این بچه رو بغل گرفت ، اون نانجیب امان نداد حتی نذاشت حسین این صورت رو ببینه .. تا این بچه رو تو بغل گرفت .. یهو دید سر نداره .. فَذُبِحَ الطِّفلُ . یعنی سر از بدن جدا شده .. فَذُبِحَ الطِّفلُ مِنَ الاُذُنِ الیَ الاُذُنِ ... برم جلوتر؟..*

به دستانم غل و زنجیر دارم

گلایه زیر لب از تیغ دارم

چرا قهری مگر تقصیر دارم

بیا از نیزه پایین شیر دارم

دو دستم را به زیر آب بردم

حلالم کن نبودی آب خوردم ..

ای حسین جان ..

. .

حلالم کن نبودی آب خوردم ..

*یه حرفِ دیگه ام میزنم و رد میشم شما هم گریه کنید . بعضی از قضایا رو نمیشه به این راحتی ازش رد شد .. تا برات پیش نیاد نمی فهمی من چی میگم .. نمیگم من درک کردم .. میگه ابی عبدالله آن لحظه ای که بدن این شیرخواره رو زیر عبا پنهان کرده بود راوی میگه دیدم حسین مستاصل .. نمیدونه میخواد چکار کنه .. یه قدم میره سمت خیمه .. یه قدم برمیگرده .. هی زیر چشم به خیمه ها نگاه میکنه .. این بچه رو زیرِ عبا پنهان کرده .. از زیر عبا داره آروم آروم خون میریزه .. چه خبره؟ چی شده؟ چرا حسین اینجوری میکنه؟ .. هی برمیگرده .. اما یه مرتبه دیدن راهشُ عوض کرد .. پشت خیمه ها زمین نشست خنجرو درآورد یه قبر کوچولو شروع کرد کندن .. علی رو داخلِ قبر گذاشت .. تا اومد خاک رو این قنداقه بریزه .. یهو دید یکی داره پشت سرش میگه صبر کن .. بزار یه بار دیگه بچه مُ ببینم ... بزار یه بار دیگه صورت ماهشُ ببینم ..

نمیدونم اینجا ابی عبدالله اجازه داده به رباب بچه رو ببینه یا نه ، اما دیر نگذشت یک مرتبه دیدن یه عده ای نیزه ها رو برداشتن پشت خیمه ها .. انگار دنبال چیزی دارن میگردن .. هی نیزه به زمین میزنن .. هی نیزه رو درمیارن .. دنبال چی دارن میگردن؟‌.. یه مرتبه دیدن سر علی بالایِ نیزه ... این سر و به نیزه ها بستن ... هی مادرش به سینه اش میزنه ... پسرم ..پسرم ..

چقدر نیزه بلند است نیفتی پایین

همه بگید حسین ...

حسینُ ببینید ، پریشون و حیرون

داره با یه بچه میاد سمت میدون

کی میتونه سیراب کنه اصغرش رو

بچینه با ریشه گلِ پرپرش رو

کی میتونه طفلُ ، بگیره نشونی

بیا حرمله که تو راشُ میدونی

تو خوب میتونی این گلا رو بچینی

سفیدیِ زیر گلوشُ میبینی ..

بگذار ، آروم بخوابِ طفلُ

یه جرعه آب بده به طفلُ

سیراب کن با سه شعبه طفلُ

تیری که آوردم یکی از هموناست

که قبلاً باهاشون زمین خورده عباس

بده مزدِ من رو تیرم به هدف خورد

زدم بچه رو دیدم که باباش مُرد ...

تیری که بهش خورد ، گلوشُ دریده

حالا بچه رو دستِ باباش خوابیده

حسین و دیدم که پریشون و حیرون

میرفت سمتِ خیمه میومد تو میدون

تیرم ، قلبِ حسین و چاک کرد

با دست ، خون گلوشُ پاک کرد

پشت خیمه گُلِش رو خاک کرد

حسین ....

.