نمایش جزئیات
آخرین روضه
مرثیه سرای اهلبیت بود. پسرش می گه دیدم دم جون دادن، بابام پاهاش را جمع می کنه، دیدم هی پاهاش را جمع می کنه، بعدها خوابش را دیدم، از او پرسیدم، بابا چی شد؟ پاهات را جمع کردی؟ گفت: پنج تن اومده بودند، دیدم دم جون دادن، پیغمبر اومد، امام حسین (علیه السّلام)، امام حسن (علیه السّلام)، و ... فرمود: عمری روضه خوندی، می خوای دم آخر چیکار کنی؟ می خوای روضه ی آخرت رو بخونی، پرسیدم: آقا ! کدام روضه ؟ فرمودند: روضه ی علی اکبرم را بخوان، گفتم: از کجاش بخوونم، فرمود: از اون جایی بخوون که پسرم از بالای اسب بر زمین افتاد.رسیدم بالا سرش ...
نه تیغ شمر مرا می کشد، نه نیزه ی خولی
زمانه کشت مرا، لحظه ای که داغ تو دیدم