نمایش جزئیات

روضه حضرت رقیه(س) شب سوم محرم بنفس حاج حسن شالبافان

روضه حضرت رقیه(س) شب سوم محرم  بنفس حاج حسن شالبافان

لا حَولَ وَ لا قوَّهَ إلّا باللهِ العَلِیِّ العَظیم حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكیلُ نِعْمَ الْمَوْلى‏ وَ نِعْمَ النَّصیرُ
امیرالمومنین فرمودن توبه ، هم دلاتونُ پاک میکنه هم گناهای شمارو میشوره شبِ سوم محرمِ به نسخه امیرالمومنین عمل کنیم این دستامونُ بیاریم بالاتر از سرمون زن و مرد .. أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ الَّذِي لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ الرَّحْمَنُ الرَّحِيمُ ذُو الْجَلاَلِ وَ الْإِكْرَامِ‏ و اتوب الیه ..

میخوام یه قسم بدم ؛ هرجا میرسیدن همه دستایِ بنی هاشم میومد بالا که این دختر رو بگیرن .. تا میرسیدن عباس دستشُ میاورد بالا میگفت بدینش به من ..علی اکبر دستاش بالا میومد میگفت عموجان بدینش به من .. اینجا همه دستا میومد بالا تا این دخترُ بغل کنن .. یه جا هم هر موقع می گفت بابا یه دستی بالا میومد ..
حالا دستاتُ بیار بالاتر به ناله های رقیه خاتون الهی العفو

بیا تا خانه ی چشمم شود چراغانی
اگر قدم بگذاری به چشم بارانی

بیا که بی تو نیامد شبی به چشمم خواب
برای تو چه بگویم از این پریشانی

نه دل بدونِ تو طاقت میاورد دیگر
نه تو اگر که بیایی همیشه میمانی

چرا کنم گله از روزهایِ دلتنگی
تو حال و روز دلم رو نگفته میدانی

*سال هاست پا روضه بزرگ شدید ، گفت بابا یه نگاه به سر و وضعم کن .. بابا ببین آستین هام پاره شده ..*

ببین سراغِ تو را کوچه کوچه میگیرم
من از تمامیِ این مردمانِ کنعانی

یابن الحسن ..

آینه داره زینب و زهرا رقیه
کوچک ترین انسیه الحورا رقیه

خورشید در منظومه ی عشقِ حسینی
هفت ساله نوری راه دارد تا رقیه

جا داشت رویِ شانه ی کعبه اباالفضل
جا داشت رویِ شانه ی سقا رقیه

آرام تر از هر زمانی بود اصغر
میخواند تا بالاسرش لالا رقیه

تنها نه سال شصت و یک تا روز محشر
هر فتنه ای رو میکند رسوا رقیه

اگه گفتن این دختر گریه کرد فک نکنی این گریه ش از روی ضعفه! بعد از کربلا و عاشورا دو تا قیام دیگه ام داریم یکی قیام خطبه که پرچمش دست امام سجاد و خانم حضرت زینبِ .. دومین قیام ، قیام گریه ست که پرچم دارش این دختر سه ساله ست .. چنان گریه کرد یزید از مستی بیدار شد گفت این گریه برای کیه؟!.. چرا اینطوری گریه میکنه گفتن باباشو میخواد ..

این طفل بی آزار را آزار دادن
زجر بدی را دید در دنیا رقیه

زینب ز پا افتاد وقتی دید در راه
طفلان همه بر ناقه اند الا رقیه

طفل یتیمی ز حسین گمشده ..
*تا فهمیدن این دختر نیست .. دیدن نیزه ای که سر ابی عبدالله رو اون نیزه ست از تو زمین درنمیاد .. هرکاری کردن دیدن فایده ای نداره .. گفتن باید این بچه برسه .. میدونی چرا دیدن سر مبارک برگشته داره عقب قافله رو نگاه میکنه ؟! سادات ببخشید هرچی عمه جانتون اصرار کرد بزارید من خودم برم دنبالش گفتن نمیشه .. فرمانده این لشکر و کاروان اومد یه نگاه تو لشکر کرد یهو صدا زد زجر تو بیا .. گفت چیه امیر؟! گفت برو دنباله این بچه .. گفت من نمیتونم خسته ام گفت باید تو بری؛ گفت اگه من بخوام برم تنهایی نمیرم .. یه نگاه کرد من میگم ، اگه میخواست یکیُ مثل خودش ببره میگفت حرمله بیا بریم .. راه افتادن دوتایی باهم اومدن نامرد رسید یه جایی دید یه بوته ای داره تکون میخوره .. تا زجر بهش رسید دست انداخت زیر گردنش .. گفت بلند شو یه قافله رو اسیر کردی .. گفت نزنید من یتیمم ، بابا ندارم .. چنان سیلی تو صورتش زد ..

دلم میخواد بگم به زجر
سر به سر یتیم نزار
گوشواره مو خودم میدم
به زور سیلی در نیار

*هر طوری بود آوردش ، همۀ مخدرات منتظر بودن این بچه برسه ، یهو این نامرد گفت پیداش کردم اون که یه قافله رو اسیر کرده .. تا رسید ، دخترُ پرت کرد .. اول از همه عمه جانش اومد جلو نرفت تو بغل عمه .. رباب اومد نرفت .. سکینه اومد نرفت .. میدونی کجا رفت؟ ..
دیدن داره میره لابه لای نیزه ها ، اومد زیر نیزۀ عمو جانش ..

عمو بیا .. عمو بیا ..
صدایِ زجر میده عذاب
جلوی چشایِ ما میخوره آب
گاهی میخنده به اشکایِ رباب

خرابه اتفاق های زیادی افتاده ، اما یه حرفی برای اون موقعی هست که زن غساله میگه من دست به این بچه نمیزنم تا بزرگش نیاد ، گفت سوال دارم بگید بیاد ..
خانم زینب اومد جلو چی شده چی کار داری؟ گفت خانم این بچه چه مریضی داشته؟ گفت مریض نبوده ..
یتیمی درد بی درمان یتیمی ..

.