نمایش جزئیات
بگفتا به مشکش که من لاجرم
بگفتا به مشکش که من لاجرم به دندان گرفته تورا می برم ولی ناگهان پاره شد قلب مشک وشد آسمان ناگهان بر سرم تنم پر ز پیکان دو دستم به خاک ولی سوی خیمه دوچشم ترم نه آبی بمانده دراین پاره مشک نه رویی که آرد مرا تا حرم قدم رنجه فرما به بالین من تو ای شاه خوبان ز لطف و کرم ببخشا اگر خواندمت یااخا بگفت مادرت بانوی محترم وگرنه همانم غلام شما همانی که خوانده مرا مادرم بیا و زمن دور کن مشک را خجالت کشم زانکه آب آورم به طفلان بگو تا حلالم کنند همین را بگو جمله ی آخرم