نمایش جزئیات

متن روضه شام غریبان محرم -محمد رضا طاهری

متن روضه شام غریبان محرم -محمد رضا طاهری

بی برادر روز خود را هم اگر فردا کند

بی برادر با دلش فردا چگونه تا کند

بوی پیراهن که نه

آخه دیگه پیراهنی نیست كه بوی پیراهن رو استشمام كنه

بوی پیراهن که نه، عطر تن ِ خونین ِ کیست

باید این گم گشته را در کربلا پیدا کنم

داره دنبال برادر می گرده،نوشتن هر چند قدم می رفت می نشست رو زمین،خاك ها رو مشت می كرد،می بویید،یه لحظه ای شد دیگه عمه ی سادات خسته شد،پاها دیگه توان نداره،دستاش رو روی سرش گذاشت،گفت:حسین تا اینجارو من اومدم،دیگه نمی دونم كجا دنبالت بگردم،خودت كمكم كن،یه وقت شنید از ته گودال یه صدایی داره میآد، اُخَیَّة إلَیهِ درست اومدی زینبم

سکه ی اشکش بر این خون ِ به ناحق ریخته

 ریختن دارد، که باید خون بها پیدا کند

مثل اشک از چشم صحرا راه می افتد فرات

آبرویی بلکه در چشم خدا پیدا کند

بین ِ پیکر های بی سر رد بوی سیب را

می کند دنبال تا یک آشنا پیدا کند

می دود این سو و آن سو پا به پای نیزه ها

تا که پیکر را جدا، سر را جدا پیدا کند

ما همه پا منبری هستیم،مهدی جان بیا

روضه ی زینب مگر صاحب عزا پیدا کند

اگه قرار باشه آقات برات روضه بخونه،خود امام زمانم امشب حرف عمه جانش رو می زنه،میگه:حسین،یاجَدّا

اگر کشتن چرا آبت ندادن

تو را زآن دُر نایابت ندادن؟

امون از دل زینب،وای از دل زینب

از یه طرف مادرش زهرا می خونه امشب:

اگر کشتن چرا خاکت نکردند

کفن بر جسم صد چاکت نکردند؟

حالا نوبت روضه خونی ِزینب ِ،حسین جان:

چرا انگشت و انگشتر نداری؟

چرا عمامه ای بر سر نداری؟

امون از دل زینب،وای از دل زینب

همه روضه خوندن حالا نوبت حسین ِ،تا زینب گفت:چرا عمامه ای بر سر نداری؟ گفت:خواهرم

نگو عمامه ای بر سر نداری

چرا زینب به سر معجر نداری؟

همه دور گودال دارن میخونن:

امون از دل زینب،وای از دل زینب

شما فكر می كنید این همه درد و این همه مصیبت ،این همه غم وامشب زینب با كی تقسیم میكنه؟برا كی میره میگه؟رو كرد به سمت علقمه:آی غیرت الله

رفتی و این ماجرا را تا فصل آخر ندیدی

خوشبحالت عباس

رفتی و این ماجرا را تا فصل آخر ندیدی

دیدی اما مانند خواهر ندیدی

آن صورت مهربان را ،محبوب هر دو جهان را

وقتی غریبانه می رفت، بی یار و یاور ندیدی

مانند خواهر ندیدی

آری در آوردن تیر، بی دست از دیده سخت است

اما در آوردن تیر، از نای اصغر ندیدی

مانند خواهر ندیدی

حیرانی ِ یک پدر را ، با نعش نوزاد ِ بر دست

آن بُهت و ناباوری را ،در چشم مادر ندیدی

مانند خواهر ندیدی

امشبم نبودی ببینی،همه رو آروم كردم،یه وقت دیدم پشت خیمه ها یه ناله ای میآد،رد ناله رو گرفتم داداش،دیدم رباب روی خاك ها نشسته،هی این خاك هارو روی سر می ریزه،هی به صورت لطمه میزنه،گفتم:عروس مادرم،عزیز دلم،مگه نمی بینی چه طور بچه هارو یه خورده آروم كردم،تو باید كمك من باشی،من ویاری كنی،چرا این طور داری ناله می كنی؟جیگر من خون هست خون ترنكن،صدا زد خانم دست خودم نیست،از عصری كه اینها یه جرعه آب به ما دادند،سینه هام پر شیر شده،تا حالا پسرم بود شیر نداشتم،حالا كه شیر دارم دیگه پسرم نیست،هنوز صدای گریه هاش تو گوشم ِ

آن بُهت و ناباوری را ،در چشم مادر ندیدی

مانند خواهر ندیدی

شد پیش تو نا امیدی، تیر ِ نشسته به مشکت

مثل من اطراف عشقت، انبوه لشکر ندیدی

مانند خواهر ندیدی

نبودی ببینی چه طور عشقم رو دوره كردن،یكی با شمشیر می زد،یكی با نیزه می زد،یه عده قُربَهً الی الله سنگ می زدند،عباس اونی كه جیگرم رو خون كرده اینه،پیرمردها می اومدند با عصا می زدند.

بر گودی گرم گودال ،خوب است چشمت نیفتاد

چون چشم ناباور من، دستی به خنجر ندیدی

مانند خواهر ندیدی

دل خونی اما برادر، دل خون تر از من کسی نیست

آخر تو بر خاک صحرا ، مولای ِ بی سر ندیدی

مانند خواهر ندیدی

***

خودم دیدم ز بالای بلندی

که محبوب خدا را سر بریدند

امون از دل زینب،وای از دل زینب

***

از كجای ِ روضه آدم توی شام غریبان می تونه بگه؟از گودال بگیم:همه بچه ها رو آورد،یه روایت میگه:بی بی زینب همه رو شُمرد دید رقیه نیست، رد ناله رو گرفت،رفت،گشت،چقدر خانم هی رفت،هی اومد،هی رفت بچه ها رو پیدا كرد.یه جایی اُم الكثوم كمكش می كرد ، بچه هایی رو زیر بُته پیدا كردند دست گردن هم انداخته بودند همون جا جون داده بودند،یه دونه رو زینب رو دست گرفت،یه دونه رو اُم الكثوم. اومد دنبال رقیه داره می گرده،یه وقت دید صداش از گوشه ی گودال میآد. اومد عزیز دلش رو بغل كرد،تو راه كه میآد میگه:عزیزم مگه تو این بدن رو میشناسی؟بغض كرده،نه عمه جان،اما وقتی داشتم دنبال بابا میگشتم،هی صدا زدم:اَ بَتا،بابا.دیدم از گودال صدا میآد:عزیز دلم،عزیز دلم. حالا دیگه همه ی دل نگرانی ِ حسین فقط برای همین سه ساله است.

دامن عربیش آتیش گرفته یكی از نازدانه ها،از خیمه بیرون اومد دوان دوان،دید پشت سرش دشمن داره میآد،سوار بر اسب،تا نزدیكش شد،دستاش رو روی سرش گذاشت به حالت ِ تسلیم،صدا زد ما بابا نداریم. سوار گفت:كاری باهات ندارم،دلم سوخت اومدم آتیش دامنت رو خاموش كنم،از دشمن كه اینها محبت ندیدند،هر كی اومده زده،یا تازیانه زده،یا سیلی زده،یا گوشواره كنده و رفته. دشمن داره میگه،میگه:وقتی آتش رو خاموش كردم دیدم نگاه تو صورتم میكنه انگار یه چیزی می خواد بگه،اما هیچ چیز نگفت،من اصرار كردم،عزت نفس داره این بچه،گفتم:بگو چی می خوای؟گفت:هیچ چیز،گفتم:چیزی می خواستی بگو؟به اصرار من گفت:تو خورجین اسبت آب پیدا میشه،سه روزه اینها به ما آب رو بستن،عموم رفت آب بیآره،من باورم نمیشه میگن:عموم رو كشتن، میگه یه ظرف آب دستش دادم،با اون عطشی كه در این بچه دیدم،اما دیدم آب رو نگه داشته،هی داره گریه میكنه به هق هق افتاده این بچه،گفتم:آب مگه نمی خواستی چرا نمی خوری؟ گفت:آخه هنوز صدا بابام تو گوشم ِ، هی میگفت:آخ جیگرم،ای حسین.....اشك هاتو روی دستت بگیر،دست گدایی تو بالا ببر،خدا به بی كسی بچه های حسین،به تنهایی زینب،به سری كه امشب مهمان تنور خولی بوده،خدا فرج آقامون امام زمان برسان.

.