نمایش جزئیات

روضه جانسوز شام غریبان محرم _ حاج محمد طاهری

روضه جانسوز شام غریبان محرم _ حاج محمد طاهری

بگو خیمه از آن شعله های سرکش سوخت

بگو که دامن هر کودکی در آتش سوخت

*یکی از سپاهیان دشمن نقل میکنه میگه:: دیدم از یک خیمه آتش گرفته،دختر بچه ای دامنش آتش گرفته بود، با پای برهنه روی خارها می دوید اومد، قصدم بود آتش دامنش رو خاموش کنم، دست روی سر گذاشت گفت: ای مرد! من بابا ندارم گفتم: اومدم کمکت کنم آتش دامنتُ خاموش کنم، یه مقدار محبت که از طرف من دید،گفتم: اگه کاری از دستم بر میاد بگو برات انجام بدم گفت: سه روزه آب رو به خیمه ها بستند، اگه تو خورجین اسبت آب هست ،برام کمی آب بیار....می گه: ظرف آب رو آوردم، دیدم هی نگاه به آب میکنه،هی اشک می ریزه.... گفتم مگه آب نمی خواستی؟  گفت:آری ای مرد تشنه هستم،اما هنوز صدای بابام تو گوشمِ صدا می زد: آه جگرم داره می سوزه*

چقدر پیکر از زخم لاله گون پیداست

چه خارها که در آن لخته های خون پیداست

تمام کرب و بلا بود گرم جوش و خروش

سکینه جسم پدر را گرفته در آغوش

سخن برای پدر گفت از هر باب

ولیک فَجتَمَعَ عِدَّةٌ مِنَ الأعراب

*عمه این بدنِ کیه؟گفت: حق داری عزیز دلم، بدن باباتِ، حق داری نشناسی این نانجیبها تا دیدند دختر اومد کنار بدن بابا،همچین که اومد دست بندازه زیر بدنِ بابا،" فَجتَمَعَ عِدَّةٌ مِنَ الأعراب" یه عده بی حیا ریختن تو گودال،" فجروها عن جسد ابیها" کشان کشان می بردنش*

دوباره درحق اهل عزا جفا کردند

سکینه را ز پدر عاقبت جدا کردند

به سقف کهنۀ خانه چه اعتمادی هست

به عهد های زمانه چه اعتمادی هست

کجا زمانه پی فرصت قبولی بود

سرِ بزرگِ زمان در تنور خولی بود

*امروزمادرش فاطمه، در کنار گودال به سینه می کوبید، امشب هم کنار تنور خولی... زن خولی برای نماز شب بیدار شده بود،زنِ با تقوایی بود میگه:دیدم از تنور نوری به آسمان کشیده شده، تا دَرِ تنور را برداشتم یه سربریده داخل تنور بود از حال رفتم،در حال مکاشفه دیدم هودجی از آسمان به زمین آمدن

چند تا خانوم ازهودج پیاده شدند، خانومها هوای یه خانوم رو داشتند، جوان بود اما زیر بغلش را گرفته بودن، دیدم آمد کنار تنور، این سربریده رابرداشت، خونها را پاک می کنه، مادر! چرا محاسنت سوخته؟مادر!*

سری که از شرفش کائنات نور گرفت

چگونه جای به خاکستر تنور گرفت

مخواه شرح گل و ظلمِ خار و بُن سخت است

که شرح لحظه ی وَ شمرجالسٌ سخت است

زنان زخیمه دویده خدا خدا گفتند

و بی قرار به تل، وا محمدا گفتند

چقدر زود زمیدان کارزار آمد

طنین شیهه ی اسبی که بی سوار آمد

رخ زمین شده از ظلم بی حساب کریه

یکی به خونِ جگر گفت یا جوادَ ابیه

بگو به آن جگر تشنه آب هم دادند

بگو به خواهش دلها جواب هم دادند

چگونه شب به فروغ ستاره رحم نکرد

زمان به پیرهن پاره پاره رحم نکرد

چه وحشیانه به تاراج رفت جامه ی او

جامه او،نه عای او، زره ی او، کفش او، عمامه ی او

چه بانگها که به تشییع آن جنازه زدند

به اسب تازه نفس نعل تازه زدند

*امروز عمه ی سادات خیلی مصیبت دید،زینب همۀ روضه هارو امروز دیده .. از یه طرف می دید، داداشش، اکبر و قاسم  و بچه های خودش رو میاره، ازیه طرف دید داداشش یه قنداقه زیر عبا گرفته، ازیه طرف دید دست به کمر گرفته داره میاد، شریکة الحسینِ ،توی تمام روضه ها شریک بوده زینب...

اما من بمیرم برایِ روضه هایی که تک و تنها بود، کنار گودال ،کنار خیمه های سوخته، امشب بچه ها رو سرشماری کرد، دید دوتا کمه، صدا زد: اُم کلثوم! خواهرم! اینها امانتی های داداشم  هستند، پاشو بریم بگردیم تو این دشت،یه لیف خرما روشن کردن تو دشت، دنبالشون گشتند: دیدند کنار یه بوته خار،این بچه ها دست تو گردن هم انداختن، اسبها از رو بدنشون رد شدند، یه بچه رو زینب گرفت، یه بچه رو  اُم کلثوم گرفت...

بی بی زینب خسته یه گوشه ای نشسته بود،یه وقت دید یکی از نازدانه ها دوان دوان آمد، نشست روی زانوی عمه، داره از گوشش خون میاد، چی شده عمه؟ گفت: عمه می خواست گوشواره ام رو در بیاره،گفتم خودم در میارم،اما چنان گوشواره از گوشم کشید، پاره شد

همه رو آروم کرد،یه وقت دید پشت خیمه ها یه ناله ای میاد،جلو اومد دید ربابِ،زانوی غم بغل گرفته، جانسوز گریه می کنه، گفت: عزیز دلم! عروسِ مادرم! تو باید کمک حال زینب باشی، بچه ها رو به سختی آروم کرد... صدا زد:بی بی جان! دست خودم نیست، تا امروز بچه ام دست خودم بود، شیر نداشتم بهش بدم، حالا که آب آزاد شده یه جرعه آب خوردم،شیر به سینه هام اومده، امّا بچّه ام نیست، اومدم پشتِ خیمه ها دارم می گردم،آخه خودم دیدم باباش همین جا دفنش کرد،هر چی می گردم نمی بینمش*

. .

خدایا!

 پریشونه زینب، دلش خونِ زینب،خدایا!

چه شامیِ شام غریبونه زینب،خدایا!

توی خیمه ی نیم سوخته  مهمونه زینب ،خدایا!

با آتیش همه کربلا را سوزوندند

با آتیش همه خیمه ها رو سوزوندند

با آتیش چقدر دست و پا رو سوزوندند

  خدایا! خدایا!

خدایا!

چه بغضی آخه تو گلوی ربابه،خدایا!

توی قتلگاه آرزوی ربابه،،خدایا!

سری روی نی روبروی ربابه ،خدایا!

سری که با لالایی تیرا خفته

سری که یه دفعه یه مادر نگفته

سری که داره از رو نیزه می افته

خدایا!

تو قتل و غارت یه گوشواره رفته،خدایا!

به همراه شیرخواره گهواره رفته،خدایا!

یکی سمت پیراهنِ پاره رفته،خدایا!

خدایا! خدایا!

خدایا!

 یکی برده امشب سری رو،خدایا!

خدایا یکی برده انگشتری رو،خدایا!

خدایا  نگم قصه ی روسری رو،خدایا!

*سیدبن طاووس تو لهوف میگه: دختری اومد مقابل عمه نشست،میگه:عمه منو نگاه کن،ببین چه وضعی دارم،گفت:قربونت برم عمه هم مثل تو شده....

بذار برات باز کنم،آوردن این قافله رو گردوندن کوفه و شام،آخر اومدن تو مجلسِ یزید،اومدن اونجا،یه وقت دیدن زنِ یزید بلند شده،با همون سر و وضع اومد داخلِ مجلس،همه حضار از همه کشورا بودن،یزید بهش بر خورد،عباش رو انداخت رو سرِ زنش، زنش پس زد،گفت:نانجیب من زن تو هستم، ببین ناموسِ آل الله رو چطور......

حالا فهمیدی چرا امام زمان میگه:" فَلاَندُبَنَّکَ صَباحَاً وَ مَساءً" شب و روز برات گریه می کنم،حالا فهمیدی از امام زمان سئوال می کنن،آقا برا کدوم روضه خون گریه می کنید،آیا روضه ی عموت عباسِ؟نه،روضه ی جدِّتِ؟ نه،روضه علی اکبر،قاسم..؟ نه...پس کدوم روضه است؟فرمود: من برا اون ساعتی خون گریه می کنم،که عمه ی مارو پشت دروازه ی ساعات نگه داشتن،یه عده می اومدن جلوش می رقصیدن...یه عده هلهله می کنن...یه عده کف می زنن...اشکات رو روی دستت ببر ،الهی بحق زینب،عجل لولیک الفرج

.