نمایش جزئیات
روضه شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام_ حاج محمد نوروزی
بسم الله الرحمن الرحیم
"یارب العالمین"
در عصر حسن نهال دین نو رس بود
می کرد به جای او همین هر کس بود
می خواست که تجدید قوا گردد و بس
این صلح نبود بلکه آتش بس بود
***
دختر بَدرُ الدُجی، امشب سه جا دارد عـزا
گاه میگوید پدر، گاهی حسن، گاهی رضا
***
*از پیغمبر امروز یه جمله بگم: وقتی در زد، بی بی رفت در رو باز کرد،دید یه پیرمردی اومده، گفت:بابام حال نداره، بابام بیماره، نمی تونه پذیرای شما باشه، در رو بست،مرتبه ی دوم در زد، باز در رو باز کرد گفت: پیرمرد!گفتم که بابام حال نداره، مرتبه ی سوم یه مقدار بی بی در رو محکم زد،پیغمبر فرمود: بابا! این عزرائیل ِ، هیچ جا اجازه نگرفته برو در رو باز کن،بابا احترام از تو گرفته در زده، این جایی در نمیزنه بره.من نمی دونم اینهایی که سه روز دیگه اومدن، کاش در می زدن*
خدا به طالع تان مُهر پادشاهی زد
به سینه ی احدی دست رد نخواهی زد
در آسمان سخاوت یگانه خورشیدی
تمام زندگی ات را سه بار بخشیدی
گدا ز کوی تو هرگز نرفته ناراضی
عزیز فاطمه! از بس که دست و دل بازی
مدینه شاهد حرفم؛ فقیر سرگشته
همیشه دست پر از محضر تو برگشته
به لطف خنده ی تان شام غم سحر گردد
نشد که سائل تان ناامید برگردد
*کی میزاره امشب شما دست خالی از این در برید بیرون؟ کریم؟*
خدا به شهد لبت مزه ی رطب داده
کریم آل پیمبر تو را لقب داده
. . تبسم نمکینت چقدر شیرین است! دوای درد یتیم و فقیر و مسکین است خوشا به حال گدایی که چون شما دارد *خوشبحال همه ی ما، هیچکی آقاتر از ائمه ی ما نداره، اگه کسی داره رو کنه، اگه کسی داره یه امام رضا رو کنه،یه امام حسن رو کنه،یه امام حسین،...کو؟ اگه داشتن رو می کردن،ندارن. "قدیم ها می گفتن که جلسات امام حسن نمیگیره، از آقا سید مهدی قوام پرسیدن: آقا! چرا مجالس امام مجتبی یه خورده مثل مجالس امام حسین نمی گیره، آقا سید مهدی سرش رو پایین انداخت، یه خورده فکر کرد سرش رو بلند کرد گفت: این حرف برای دهن من حرف بزرگی است،گفت: هر کسی خوب برا حسین گریه کرده باشه می تونه برا حسن گریه کنه." کی کم گذاشته امشب برای ابی عبدالله؟ بچه ها یه چیزی بهتون بگم:امام حسن،امامِ، امام حسینم بوده.تا امام حسن بود کلامی نزده امام حسین، قربون ادبت آقا، کم کلام داریم از ابی عبدالله، قربون اون کلام شیرینت حسین، حرف اصلی هاتو روی نیزه زدی. ماه صفر داره تموم میشه، یکی دو روز دیگه سیاهی ها رو در میارید، خدا مادرتون رو براتون نگه داره که از کوچکی شب اول محرم سیاهی تنتون کرده، خدا بیامرزه اون مادرایی که سیاهی تن ماها کردن و زیر خاک ها رفتن* خوشا به حال گدایی که چون شما دارد در این حرم چقدر او برو بیا دارد به هر مسافر بی سر پناه جا دادی به دست عاطفه حتی به سگ غذا دادی گره گشایی ات از کار خَلق، ارث علی است مقام اولی جود و بخششت ازلی است به حجِ خانه ی دلبر چه ساده می رفتی همه سواره ولی تو، پیاده می رفتی * ازاین پیاده رویش یه کلام براتون بگم ببینید امام حسن کیه،می خوام برم سر روضه: اینقدر راه شلوغ بود، یه راه ِ، بقیه بیابون و خاک بود، یه جاده باریک ِ، همه میان دست ببوسن،همه میان مصافحه کنن. گفت: دیدم آقا از جاده بیرون رفت، گفت: کاروان ها پشت سر معطل میشن، نمی خوام حجاج توی این آفتاب گرم معطل حسن بن علی بشن، پای پیاده زد توی بیابان، توی این خارها یه خورده که راه رفتیم دیدم توی پاش نفوذ کرده." کربلا پیاده که میری دیدی؟ یه خورده که پیاده میری پاهات تاول میزنه، الهی برات بمیرم رقیه" به جایی رسیدیم که دیدم دیگه توان راه رفتن نداره،نشست،از مسجد شجره محرم شده،نشست،گفت:برو به سه راهی میرسی، یه عده سیاه ها اونجا جمعند، گفتم: خوب آقا، دیدم یه کیسه ی پر سکه،اشرفی،دینار.گفت:میری فلانی رو صدا میزنی،میگی: فلان بن فلان، یه مرد سیه چهره ی بلند قامتی میاد،بهش میدی،اینو بهش میدی،میگی اینو حسن بن علی داده، یه چیزی بهت میده بگیر ازش بیا. میگه من رفتم همون جایی که آقا گفته بود، رسیدم دیدم، تو صحنه ی بیابان این سیاهها نشستن، زیر آفتاب، صدا کردم یه مرد بلند قامتی اومد، گفت: بفرما،گفتم: قاصد حسن بن علی هستم،دیدم دستش رو گذاشت رو سینه اش، گفت: امر بفرمایید؟، گفتم:این امانتی. یه نگاه کرد، صدا زد: هدیه ی کریم رسید بیایید، دیدم ریختن این سیاه ها دورش، به این میده، به این یکی میده، به اون پنج تا میده، به اون سه تا میده، پول ها تموم شد، گفت: حالا بیا برو توی خیمه، دیدم یه پماد به من داد،گفت: دوباره پاش زخم شده،گفتم:آره، آبله زده. میگه برگشتم به این سیاهی گفتم: این چقدر می ارزه؟گفتم:یه کیسه پر از سکه؟! گفت: ببین این یک چهارم درهم قیمت نداره، گفتم:پس چرا اینقده پول، گفت: اون بهانه است، این گداها، به بهانه ی این سر راه میشینن، تا کریم برسه، هم او منتظر ماست،هم ما منتظر او، بگیر،بگو به پای مبارک بماله، مکه رسید دوباره خودم میام خدمتش. منم میخوام اینو بگم: کریم! ما هم امروز سر راه نشستیم، یه بهانه میخوام پیدا کنم امروز بیای،امروز میگم: مادرت بیاد، عزا گرم کن بچه مادر ِ، شیون کن بچه به قول ما ایرانی ها مادر ِ، خواهر ِ، زن ِ.الله اکبر، بابا یه سیلی بخوری تلافی میکنی،شکایت میکنی، سرش رو که پایین آورد گفت: جعده! بلند شوبرو، الان عباس میاد، الان بنی هاشم میان، طعمه ی شمشیرهاشون میشی،پاشو برو، کار خودت رو کردی بلند شو برو* . . *رفته بیرون از مدینه، هوا خیلی گرم ِ، دید یه عده ای نشستن،جلوتر رفت، دید جزامی ها هستند،یه مقدار نان پاره هارو بین هم توی سفره تقسیم کردن، به آقا تعارف کردن،بفرما آقا! تا گفتن، آقا فرمودن به یک شرط،من با شما هم غذا بشم؟ گفتن: نه آقا! هم غذا نمیخواد بشین، فقط بشین چند کلام حرف بزن با ما، ما صورتت رو نگاه کنیم، کیف کنیم و برو، گفت: نه میشینم باهاتون غذا میخورم به یک شرط، یه روز بیایید مدینه همه ی شما. یکی شون گفت: آقا مارو بیرون از شهر انداختن، حق برگشت توی شهر ، روی برگشت رو نداریم. گفت: به هر کی بگید میریم پیش حسن بن علی، جلوتون رو نمیگیره، به شرطی میشینم که مهمون من بشید. به کنیزش گفت: اول به زینب بگو، همچین که دم خونه ی زینب رو زد، گفت: حسن میگه بیا، دوان دوان اومد،دوید در خونه ی بنی هاشمی ها، محمد حنفیه پاشو،عباس پاشو، حسین پاشو، ابن عباس بیا، برید ببینید برادرم چی شده، جمع کرد همه رو، اومد درخونه، تا وارد حجره شد دید کنیز یه ظرفی دستش ِ داره می بره بیرون، یه پارچه روش انداخته، صدا زد:کنیز این چیه؟ تا خواست پارچه رو کنار بزنه،گفت:آقام گفته زینب نبینه. گفت: کنیز برو بیچاره شدم، دیشب مادرم رو خواب دیدم، گفت: عزادار حسنت میشی. همچین که زینب رو دید گفت: حالا خیالم راحت شد، یه تشت برام بیارید، همچین که این تشت رو گذاشتن جلوش این لخته های خون از دهن مبارکش ریخت رو تشت،یه وقت دیدن رنگ زینب پرید، داره به صورت لطمه میزنه، معجر ازسر کشید،برادرها گفتند: چی شده زینب؟ آرام باش، ببینیم چی شده، ابی عبدالله کوزه رو برداشت ریخت روی خاک، خاک دهن باز کرد، "اسید ریختید جایی؟ خاک ترک میخوره." گفت: چیکار کردن باتو؟ یه بار دیگه هم این بلارو به سرش در آوردن، اما بردنش کنار قبر پیغمبر، شکم مبارک رو گذاشت رو خاک قبر رسول الله، شفا گرفت، این مرتبه هم زینب گفت: زیر بغل هاش رو بگیرید،عباس!حسین! تا اومدن زیر بغلش رو بگیرن، صدا زد زینب! راحت شدم، زینب! دلم برا مادرم زهرا تنگ شده،دلم برا بابام علی تنگ شده، دلم برا جدم رسول الله تنگ شده، زهر راحتم کرد. امام حسن میرفت مسجد گرفتارهایی که می اومدن گرفتاری هاشون رو رفع می کرد،امام حسن مریض شد، مثل آهن تف دیده این بدن میسوزه از تب، گفت: حسین امروز تو برو مسجد،فقرا میان، گرفتارها میان، من نمیتونم، هنوز طولی نکشیده رفتن ابی عبدالله به مسجد،قاصد اومد آقا پاشو، گفت: من تب دارم، گفت: پاشو،زیر بغلش رو گرفتن،پاهای حضرت دیگه رو زمین کشیده میشد، اومد داخل مسجد دید خطیب رو از منبر آورده پایین، رو سینه اش نشسته،خنجر کشیده میخواد سر خطیب رو جدا کنه،اومد جلو گفت: چی شده؟فقط همین یه امروز اومدی،چی شده؟ گفت: این به مادرم ناسزا گفت، از این بپرس بابای من باتو چه کرده، ازاین نامرد بپرس مادر من باتو چیکار داره؟ همین طور که گریه می کرد، دست حسین رو گرفت، پاشو داداش،سال هاست نشستم پای این منبر این حرف هارو میشنوم،سال هاست دارم تحمل میکنم. راحت شد امام حسن، راحتش کرد زهر. از کشته شدن امام مجتبی، از قبر غریبش، از مظلومیت دوران بعد از امیرالمؤمنین، از همه بدتر تشییع جنازه اش؛ نه تیر بارون، یه موقعی توی محل شما یه آدم با خدایی از دنیا میره همه میرن تشییع جنازه اش، اما می بینی دارن جنازه رو دارن میبرن، یکی یکی دارن فرار می کنن، میگی چی شده؟ میگن: خود کشی کرده، هیچ کی نمیره دنبالش،امروز توی کوچه ی بنی هاشم اینقدر حرف در گوشی بود، کی کشته اش؟ چه جوری کشته شده؟ ابی عبدالله رنگ از صورتش می رفت، چه جوری بگم زنش قاتلش ِ، اولین امامی است که زنش زهرش داده، خجالت میکشن، غریبونه این جنازه رو آوردن کنار قبر پیغمبر، این زن هتاکه، ای لعنت خدا بر او و پدر او، اومد جلوی جنازه، گفت: اینجا ارث من ِ، نمیذارم اینجا خاکش کنید، هم ارث پدریم ِ، هم ارث شوهریم. ابی عبدالله یه نگاش کرد،گفت: بالای همین منبر مادرم اینجا بود، مادرم آه میکشید، بابات گفت: انبیاء ارث نمی برن چه طور ارث تو شده؟ مادرم آیه از قرآن براش آورد، که سلیمان از داوود ارث برد، بابات گفت: ارث نبود، فدک هبه به مسلمون ها بوده. آیت الله سید محمد باقر صدر نوشته: دومی پای منبر بود، به مادرم گفت: شاهد داری؟ مادرم من و حسن و حسین رو نشون داد، بابات گفت، فلانی که دمش رو شاهدبیاره. عباس دست به شمشیر شد، رگهای گردنش بالا اومد، دست به شمشیر شد، یه روز جلوی محمل میشینی،جمل به پا میکنی، امروز جلوی جنازه میگیری، تا عباس دست به شمشیر شد، گفت: مسجد مدینه رو از خونتون سیراب میکنم، دیگه بسه، ابی عبدالله دست گذاشت رو شمشیرش، عباس! داداشمون وصیت کرده پا جنازه اش خونی ریخته نشه. گفت: نمی بینی چی داره میگه؟ این زن صدا زد، بنی مروان، پسر کوچک علی داره به من توهین میکنه، تیراندازها به زانو بنشینید،جنازه رو هدف بگیرید، این چشم های عباس مثل ابر بهار اشک می ریخت، کاشکی دست به شمشیر نبرده بودم، بدن برادرم رو تیر باران کردن . . *توی بقیع وقتی جنازه رو زمین گذاشتن، ابی عبدالله گفت: دوباره برید کفن بیارید،چرا آقا؟ هفت چوبه ی تیر از تابوت گذشته، به بدن اصابت کرده. سلمان میگه: وقتی حسن و حسین اومدن دم خونه ی من شبونه، گفتن: سلمان بیا بریم تشییع جنازه، هیچ وقت نشده بود حسن وحسین از من جلوتر راه برن ، اما اون شب دیدم از من سبقت گرفتن، صدا زدم حسنم، حسینم، من پیرمردم،یه مقدار آروم برید منم بیام، یه وقت دیدم حسن گفت بیا، بابام تا حالا دوبار کفن عوض کرده، آخه از زخم مادرم خونابه میاد، امروز هم دوبار کفن عوض کردن،یااباعبدالله، ابی عبدالله صدا زد: دیگه عطر نمیزنم، دیگه محاسنم رو خضاب نمی کنم. من میگم ابی عبدالله محاسنت رو خضاب کردی، حمید بن مسلم میگه: همچین که سر از صورت علی اکبر برداشت،دیدم خون تازه از محاسنش می ریزه،حسین..... کناره جنازه امام حسن علیه السلام ابی عبدالله گفت: غارت زده به کسی نمیگن که اموالش رو به غارت ببرن، غارت زده به من غریبی میگن که مثل تو برادر رو باید توی خاک ها بگذاره. اما کنار نهر علقمه صدا زد:"«الْانَ إِنْکَسَرَ ظَهْری وَقَلَّتْ حِیلَتی»" کمرم شکست،امیدم نا امید شد، ابی عبدالله با اباالفضل حرف میزد،سر خُرد شده،دست نداره،بدن پر از تیره، اما ابی عبدالله باهاش حرف میزنه، وقتی هم از کنار بدنش بلند شد بره هنوز عباس جان داشت،اما میدونی چرا قبر عباس کوچیک ِ، بدنی که اسب روش نرفته،چرا؟ همچین که ابی عبدالله رفت، اومدن عقده هاشون رو خالی کردن، سر لشکر پاشو، این بدن رو بلند کردن به یه درخت نخل بستن، تیراندازها نشستن، اینقدر به این بدن تیر زدن، این اعضا ریخت،ریخت،حسین....دیگه نگی من پهلوونم،دیگه نگی من علمدام... تو مثل جون عزیزی اگر که برنخیزی رقیه ام رو میبره عدو برا کنیزی اَخا اَخا اباالفضل، اَخا اَخا اباالفضل خیمه ها میشه غارت زن ها میرن اسارت میشه به پیش چشمات به زینبت جسارت اَخا اَخا اباالفضل، اَخا اَخا اباالفضل *امروز کنار تشت، زینب بوده،ام کلثوم بوده،رباب بوده،نجمه بوده،سکینه هم بوده،شاید رقیه نبوده، از مردها،عباس بوده،قاسم بود، عبدالله شیرخوار هم بوده، عون و جعفر بوده،عثمان بوده،حسین بوده، همه ی اینها بودن، اینها همگی منهای محمد حنفیه، همگی یه جا دوباره کنار یه تشت بودن، اونجا به حسن ظلم شد، درسته چوب به لب حسین خورد،اما اونجا به حسن ظلم شد،چرا؟ اون دختر بلند شد اومد جلوی سر قاسم،گفت: پسر عمو پاشو،خوش غیرت پاشو دارن منو به کنیزی میبرن، قاسم پاشو من عقد بسته ی تو هستم،حسین..... .