نمایش جزئیات
روضه و توسل جانسوز _ شهادت کریم آل الله امام حسن مجتبی علیه السلام_سید مهدی میرداماد
خواندن روضه ات از بس که جگر می خواهد کار هر بی هنری نیست ؛ هنر می خواهد یا کریمی به تمنای کریمی که تویی پرشکسته به بقیع آمده؛ پر می خواهد * ای خدا! چی میشه ما یه غروب هفت صفر پشت پنجره های بقیع،اصلاً قول میدیم داد نزنیم،قول میدیم بلند گریه نکنیم،همین جوری فقط به سینه بزنیم،بگیم:ای غریب آقا....* ابرها روی مزارت دلشان می گیرد باد هم از سر کوی تو خبر می خواهد گرچه بی شمع و چراغ است مزار تو ولی شبِ ماتم زدگان از تو سحر می خواهد ای وجودت همه اکسیر نفهمیده تو را یارت از دشمن اگر کیسه ی زر می خواهد *نوشتن یه کنیزی یه شاخه گُل داد به آقا امام حسن مجتبی،آقا گل رو گرفت،فرمود:تو در راه خدا آزادی،دیگه نمیخواد کنیزِ این خانه بشی...گفتن:آقا! یه شاخه گل داد آزادش کردید؟ فرمود:آری او به اندازه کَرَمِش به ما عطا کرد،ما هم به اندازه ی کَرَمِمون... یا امام حسن! به ما هم یه کربلا بده...دلِ ما پرپر میزنه برا کربلا....به داداشت حسین سفارش مارو بکن،شما برادر بزرگِ حسین هستید،شما امام او هستید...* حرز بازوی پسر داشت نشان از این که سرفرازی همه جا اذن پدر می خواهد *قاسم هی رفت و اومد دید عمو به این راحتی اجازه نمیده،برگشت پیش مادرش،مادرش گفت:حالا که کار به اینجا کشید بذار این حرز رو برات باز کنم،ببین رو بازوت بابات برات چی یادگاری گذاشته،برات دست خط نوشته...ابی عبدالله تا نگاه کرد به دست خط برادرش،اشک ریخت،قاسم رو بغل کرد،عبارت میگه:این عمو و برادر زاده تو بغل هم گریه کردن"حتی غُشِیَ علیهما..." اینقدر حسین گریه کرد از حال رفت...این جا یه بار قاسم رو بغل کرد از حال رفت،قاسمی که سالم بود،زخم نداشت،ساعتی بعد همین قاسم رو از زیر پای اسب ها...سینه ی شکسته اش رو به سینه چسباند...یه صحنه ای دید ابی عبدالله شروع کرد داد زدن"کانَ یَفحَصُ بِرِجلَیه..." دید این بچه هی داره پاهاش رو میکشه رو زمین،هی میگه: عمو استخونام شکست...حسین....وسط شعر امام حسن دلت رفت کربلا... این دلم تنگم عقده ها دارد....* صحبت از عاشقی قاسم و عبدالله است صحبت از وادی عشق است که سر می خواهد روضه ات با جگر و تشت فقط کامل نیست روضه ات بی کسی و کوچه و در می خواهد می زد مرا مغیره و یک تن به او نگفت زن را کسی مقابل شوهر نمی زند *یه صحنه ای که هیچکی ندید،به هیچکی نگفت...یه موقع است یه صحنه ای رو می بینی برا این و اون میگی،دلت آروم میشه،اما مادرش فاطمه گفت:حسن جان! مواظب باش حرفی از کوچه به کسی نزنی...یه لحظه میگه:دیدم مادرم قدم هاش رو بُرد عقب،نمیدونم چی از رو سرم رد شد،صدایی شنیدم، مادرم محکم به دیوار خورد...افتاد رو خاکِ کوچه...وای مادرم...روضه امام حسن همینِ...وای مادرم...* .