نمایش جزئیات
متن روضه ی امام رضا علیه السلام-حاج مهدی اكبری
اللهم صل علی فاطمه و ابیها، و امّها و بعلها و بنیها و بنتیها ، و سرالمستودع فیها و صل علی العباس بعدد ما احاط به علمک. السلام علی المهدی (عجل الله تعال فرجه الشریف.)
اگر بناست كه لطف كسی به ما برسد
خدا كند فقط از جانب شما برسد
نخواه منت ِ بیگانه گردنم باشد
آخه زشت ِ منی كه دَم از شماها میزنم، جای دیگه دستم رو دراز كنم،تو خوبی، به بدی ِ من نگاه نكن،امشب بیا جان مادرت زهرا درهم بخر،بد و خوب رو جدا نكن یا امام رضا،اسم مادرت رو آوردم یا امام رضا.
نخواه منت ِ بیگانه گردنم باشد
خوش است خیر همیشه از آشنا برسد
حوائج ِ دل ِ خود را به دست آورده است
به پای بوسی ِ سلطان اگر گدا برسد
میری مشهد برو كنار ضریح، دلت رو بده به امام رضا، بگو: آقا، جان ِ جوادت، این همه راه اومدم،بعضی ها میگن:از همون دورم سلام بدی درست ِ،آره درست ِ، ولی وقتی ضریح رو میگیری انگار امام رضا رو بغل كردی،یه صفای دیگه ای داری،وقتی سر روی ضریح میذاری،انگار سرت رو روی سینه ی امام رضا گذاشتی،حس می كنی آقا حرف هات رو راحت تر میشنوه
در این شلوغی ِ دور ضریح جا دارد
شبی اگر به من ِ بی پناه جا برسد
شما دعا كن اگر عمر من كفاف نداد
جنازه ام شب جمعه به كربلا برسد
یا ضامن آهو رضا،یا ضامن آهو رضا...
***
وقتی تابوت ِ آقا رو آوردند،زن های نوغان به شوهرهاشون گفتند:ما مهریه هامون رو می بخشیم،فقط اجازه بدید بریم تشییع جنازه ی پسر فاطمه،آقامون نباید غریب بمونه،شاخه های گل آوردند روی تابوت امام رضا ریختند،جوری كه وقتی می خواستند بدن رو دفن كنند،گلها رو كنار می زدند تا بدن آقا رو از توی ِ تابوت دربیارن. "من كه می دونم دلت كجاست"یه خانمی نیزه شكسته هارو كنار زد،شمشیر شكسته ها رو كنار زد،یه بدنی هست كه سر نداره.تا زینب اومد یكی یكی نیزه هارو از توی بدن در آورد،آه از این بدن ِ پاره پاره،رو به مدینه ایستاد، اللهم تقبل منا هذا القربان، خدا این قربانی رو از آل پیغمبر قبول كن،سه روز بعد از ازدواج زینب،فضه میگه:رفتم خونه ی بی بی،تازه عروس،دیدم خانم یه گوشه نشسته داره گریه میكنه،گفتم:دورت بگردم چرا داری گریه میكنی؟فرمود:سه روز ِ حسینم رو ندیدم،دلم برا داداشم پر میكشه،گفتم خانم جان غصه نخور،الان خودم میرم دنبال آقا میآرمش، اومد دنبال حسین،دید امام حسین توی بازار سرش رو پایین انداخته یه چیزی زیر لب میگه، تا اومد نزدیك شد دید زیر لب هی میگه:زینب،زینب،زینب. گفت:آقا كجایی كه زینب دلش برات پر میزنه، اومدن سمت خونه ی بی بی تا وارد شدن،دیدن خانم زینب خوابش برده،آفتاب روی صورت بی بی افتاده،ابی عبدالله اومد ایستاد عباش رو باز كرد،جلوی نور ِ خورشید رو گرفت،یه دفعه خانم زینب از خواب بلند شد،گفت:داداش الان سه روز ِ، هر روز خونه رو آب و جارو میكنم،هی میگم:الان حسین میآْد؛ حتماً دلش برام تنگ شده،الان حسین میآد،داداش نیومدی؟ داشتم دق می كردم،چرا توی آفتاب ایستادی حسین؟ زینب جان دیدم آفتاب صورتت رو اذیت میكنه،خواستم جلوی حرارتش رو بگیرم.داداش رو بغل كرد،گفت:داداش بتونم ای كاش برات جبران كنم. وقتی نیزه شكسته ها رو از بدن بیرون كشید اومد با چادر روی بدن بندازه آفتاب به بدن نتاب ِ،حروم زاده ها با كعب ِ نی و تازیانه ریختند سر ِ زینب، ای حسین.....
.