نمایش جزئیات

متن روضه خوانی شهادت حضرت زهراء(س)-حاج مهدی سلحشور

متن روضه خوانی شهادت حضرت زهراء(س)-حاج مهدی سلحشور

آنان كه قلبشان ز تو رخصت گرفته بود

سربندشان به نام تو زینت گرفته بود

وقتی میرفتیم توی خط مقدم،با تعجب می دیدیم،گونی سربندهارو جلوی چادر،بعضی ها دارن زیر و رو میكنن،سئوال می كردیم،دنبال چی میگردید؟می گفتند:دنبال یك سربند یازهرا،وقتی میریم خدمت مادرمون،سربندمون یا زهرا باشه.

از لحظه‌ای بگو كه شلمچه غرور داشت

صدها محبّ فاطمه در آن حضور داشت

ای مادر سپاه دلیران سخن بگو

ای خالق حماسه‌ی لبنان سخن بگو

از لطف خود بگو به سپاه مقاومت

ای تا همیشه پشت و پناه مقاومت

الجار ثم دار! دعا كن دعا رواست

بانو! نجات مردم بحرین با شماست

ما سال‌هاست مفتخر از یاری ِ توایم

شاگردهای مكتب بیداری ِ توایم

ای روشن از حضور تو چشم و چراغ‌ها

سرمست عطر و بوی تو گل‌های باغ‌ها

باغ اعتبار یافت ز سیر كمالی‌ات

گل درس می‌گرفت ز اوصاف عالی‌ات

هفت آسمان مسخّر عرفان ناب تو

هفت آسمان محیط شهود جلالی‌ات

شب افتخار داشت تماشا كند تو را

در لحظه‌ی نماز، در اوج زلالی‌ات

نور فاطمه، عرش خدارو روشن میكرد،نه خودش،چادرش،نور چادرش هفتاد یهودی رو مسلمون كرد.

می‌رفت آبروی تجمّل میان خاك

تا شهره شد حكایت ظرف سفالی‌ات

باور كن ای بهشت، مثالی نداشتی

باور كن ای تبار، نبوده‌ست تالی‌ات

وقتی دست فاطمه رو تو دست علی گذاشت،فرمودپیغمبر: علی جان اگه فاطمه ام نبود تا قیامت، برات كُفّی پیدا نمی شد،فاطمه تك ِ تو عالم،همتا نداره،نظیر نداره

اما توان حضرت خورشید را برید

صِرف تصوّر سفر احتمالی‌ات

زهرا بنا نداشت كه تنها سفر كند

اما چگونه صبر ز داغ پدر كند؟

می اومد با بابا درد و دل میكرد،بابا جان صبت عَلیّ مصائبٌ لَواَنّها، صبت على الأیام صرن لـیـالـیاً،با سختی دارم تحمل می كنم نبودنت رو باباجان

انگار كه تمام جهان تار و تیره بود

از این شبهای علی بگم

وقتی نگاه او به در خانه خیره بود

گل كرد در قیامت آتش خلیل‌وار

آن سینه كه بهشت در آن‌جا ذخیره بود

وصف خسوف بازوی زهرا نماز داشت

باور نمی‌كنید وضویش جبیره بود؟!

 بالاخره همه چیز گذشت،تموم شد،یه جمله هم از دیشب بگم،بریم سراغ روضه

مانده علی و قصه‌ی پهلوی فاطمه

مانده‌ست با كبودی بازوی فاطمه

هر جور بود غسل تموم شد،آروم آروم نیمه های شب،در خونه باز شد،چند نفر یه تابوتی رو از داخل خونه بیرون آوردند،حضرت حسن زاده ی آملی می فرمودند:بچه ها اجازه گرفتند از امیرالمؤمنین علیه السلام،اذن خواستند،بابا اجازه بده ماهم تشییع جنازه بیاییم،امیرالمؤمنین فرمود بیاید،اما آهسته گریه كنید،نكه صدا گریه ی شما بلند شه،تصور كنید این بچه های قد و نیم قد،پشت جنازه ی مادر، دستشون رو بلند میكردند،وا اُما میگفتند،اما یه وقت سلمان شنید امام حسن علیه السلام داره بلند بلند گریه میكنه،دوید حسن جان،یه خورده آهسته تر،گفت:سلمان دست به دلم نذار،آخه اونی كه من تو كوچه دیدم،حسین ندید،بدن رو آورد كنار قبر،امیرالمؤمنین علیه السلام بدن نحیف و لاغر،فاطمه رو، رو دست بلند كرد،گفت: آی زمین ببین یه مشت پوست و استخون از فاطمه ام بیشتر نمونده،ببین چقدر نحیف و لاغر شده،بدن رو داخل خاك گذاشت،خود علی وارد قبر شد،بدن رو داخل خاك،پهلو رو داخل خاك گذاشت،تا اومد صورت رو ،رو خاك بذاره،چشم علی افتاد به  چشم كبود شده ی فاطمه،شب جمعه است بریم كربلا،اما دلها بسوزه برا اون آقایی كه،تا اومد بدن حسین رو تو خاك بذاره،بجا صورت،رگ های بریده حسین رو ،رو خاك گذاشت.گفتند آقا:یه بدنی هم كنار علقمه رو زمین افتاده،فرمود:بدن عموم اباالفضل ِ،بریم  كنار علقمه،شب آخر روضه،دست بریده،روضه ی دست شكسته رو جمع كنه،یه سئوالی كردن،كاَنّه،نمك ریختن رو  زخم دل آقا زین العابدین علیه السلام،راوی سئوال كرد ،آقاجان،چرا بدن عموتون رو نبردن به دارالحرب،آقا فرمود: بابام میخواست ببره،اما هر جای بدن رو برمی داشت،.....یه جمله بگم،روح همه ی علما،صلحا شاد،این جمله رو ایت الله احمدی میانجی می فرمایند:وقتی ابی عبدالله اومد كنار علقمه، نه تنها دست عباس رو قطع كرده بودن،رسید دید دوتا پاهای عباس رو هم از بدن جدا شده،برا همینه كه قبرش اینقدر كوچیكه،یا اباالفضل.....

.