نمایش جزئیات

زمزمه و روضه شهادت حضرت صدیقۀ طاهره زهرایِ مرضیه سلام الله علیها با نوایِ حاج سید مجید بنی فاطمه

زمزمه و روضه شهادت حضرت صدیقۀ طاهره زهرایِ مرضیه سلام الله علیها با نوایِ حاج سید مجید بنی فاطمه

بگو فاطمه جان ، نمیشه بمونی

کجا داری میری تو خیلی جوونی ..

حالا بعد چند ماه ، شکسته سکوتت

شد عجل وفاتی دعایِ قنوتت

حلالم کن امشب ، اگه داری میری

نگفتی چرا دست به پهلو میگیری ..

من اون رویِ ماهُ ندیدم سه ماهِ

ببخشید که خونم برات قتلگاهِ

ببین التماسِ دلِ دخترت رو

چرا جمع کردی دیگه بسترت رو

میشه دیگه امشب تو روتو نگیری؟

بدونِ من آخه کجا داری میری؟

نمیگی که بی تو یه خونه خرابم

برا هر سلامم که میدی جوابم ..

*خدا نکنه آدم بدونه یا بهش بگن دیگه آخرین شبُ روزایِ عمرِ مادرته .. مادر یه مسافرت میره بچه شُ به صد نفر میسپره .. همه‌ی مادرا وقتی راحت میمیرن که دختراشونُ عروس کنن ، پسراشونُ داماد .. اما مادر ما جوون بود بچه های قد و نیم قد داشت ..*

شده بستر تو پرِ لاله بازم

آخه کار من نیست که تابوت بسازم

به تابوتِ دیگه تمومه حواست

بازم خونِ تازست به روی لباست

داری راه میری نشسته نشسته

دیدم از نفس هات که دَندَت شکسته

بمون پیش حیدر یه روزم یه روزِ

نمیذارم این دفعه پهلوت بسوزه

 نمیذارم این خونه آتیش و دود شه

نمیذارم این دفعه گونَت کبود شه

نبینم علی جان که غمگین نشستی

بگو تا بدونم ازم راضی هستی؟

*علی جان به زور اومدم تو کوچه پهلوم خیلی درد میکرد .. بچمُ کشته بودن .. علی جان اومدم ازت حمایت کنم ..

میزد مرا مغیرهُ یک تن به او نگفت

زن را کسی مقابل شوهر نمیزند ...

آی جانم مثل مادر مرده ها داری گریه میکنی .. امام رضا فرمود خدا رحمت کنه اونایی که برای مادر ما بلند بلند گریه میکنن .. آخ مادر ..*

نبینم علی جان که غمگین نشستی

بگو تا بدونم ازم راضی هستی؟

برات زخم دارم به پهلو به سینه

اینارو قبول کن که وسعم همینه

ببخشم که واسه تو کم زخم خوردم

ببخش تا الانم برا تو نمردم

میخواستم برا تو بسوزه وجودم

که یارِ تو باشم به روی کبودم

خداحافظ تو دارم میرم امشب

همه چیزُ دیگه سپردم به زینب

حلالم کن آقا که بی یار میشی

سرِ کفن و دفنم گرفتار میشی

از این خونه جمع کن لباسایِ من رو

نذار بشکنه باز غرور حسن رو

علی جان تو یادت بمونه همیشه

 حسینم غریبه شبا تشنه میشه

*علی جان بچه هامُ به تو میسپرم .. میدونه علی مظهر لطافت و عاطفه است اما مادری چقدر عظمت داره که به امیرالمومنینم‌ میگه حواست با بچه هام باشه ... الهی قربونت برم مادر جان .. الهی قربونِ بچه های قد و نیم قدت برم مادر جان .. صدا زد علی جان حالا بیا برا کشتۀ عراق گریه کنیم .. برا حسین‌ گریه کنیم .. اینقده حسین روضه ش عظمت داره ، زهرا هم لحظات آخر میگه علی جان بیا برا حسین گریه کنیم .. علی جان مراقب باش بچه هام گرسنه نمونن .. همیشه بالا سرِ حسین آب بذار .. نمیخوام بچه م یه وقت تشنه بمونه ..

همه مادرا نگران گرسنگی و تشنگی بچه هاشونن ؛ یا اباعبدالله .. من نمیدونم تو گودال چطور صدا زد جگرم داره از تشنگی میسوزه .. (خیلی بی انصافی میذاری من بگما ..) گفت دلم سوخت سپرمو آب کردم با عجله اومدم تو گودال دیدم شمر داره بیرون میاد .. (کجا میری؟) گفتم دارم میرم حسینُ سیراب کنم براش آب میبرم نامرد یه نگاه کرد گفت برگرد من خودم حسینُ سیراب کردم .. گفتم چرا دست و پات میلرزه؟گفت رو سینه ش نشستم خنجرمُ در آوردم همچین که رو حلقومش گذاشتم شنیدم صدای نالۀ خانومی میاد ، هی میگه غریب مادر ...*

میخواستم که با تو بمانم ولی نشد

در غربت تو اشک فشانم ولی نشد

میخواستم شرار دل داغ دیده را

ساکت کنم به اشک روانم ولی نشد

*هیچی برا مادر سخت تر ازین نیستا*

میخواستم که زینبِ خود را بغل کنم

بر رویِ زانویم بنشانم ولی نشد

گفتم که در زبانۀ آتش خلیل وار

نام تو گل کند با زبانم ولی نشد

گفتم به کوچه بند ز دست تو وا کند

از دست دشمنت برهانم ولی نشد

گفتم برای دلخوشیِ تو نماز را

یک بار ایستاده بخوانم ولی نشد

*ان شاءالله هیچوقت مادرتو تو بستر نبینی .. نوجوونا و جوونا میفهمن ، لمس میکنن ، درک میکنن اما بعضی چیزارو تا نبینی یه خورده سنت بالاتر نره نمیتونی قبول کنی ..

مریضِ بد حال اینطوریه روزای آخر مخصوصاً روز آخر ، همه میگن‌حالش خوب شد بعد در و دیوار مادر از جا نتونست بلند بشه اما روز آخر تا بچه ها بلند شدن دیدن مادر تو بستر نیست خوشحال شدن .. دیدن مادر نشسته داره خونه رو آب و جارو میکنه .. اینقدر خوشحال شدن همه به هم خبر دادن ..

روز آخر خودش خونه رو آب و جارو کرد،خودش بچه هاشو شست و شو داد .. موهای زینبُ خودش شانه کرد زبان حال بگم ، هی میگفت مادر ان شاالله هیچوقت این موها پریشون نشه .. حتی تو گودال .. فرمود تنورُ روشن کنید بچه هام چند وقته دستپختِ منو نخوردن .. لذتِ مادر اینه که خودش برا بچه هاش غذا درست کنه خودش شروع کرد نان پختن ..

غسل کرد رفت تو حجره رو به قبله دراز کشید فرمود تا چند لحظۀ دیگه منو صدا کن ، اگه دیدی جواب نمیدم زود برو مسجد علی رو خبر کن .. چشم خانوم . روپوش سفیدُ رو صورتش کشید تک و تنها .. ساعتی گذشت صدا زدم یا فاطمه دیدم جواب نمیده رنگم پرید یا بنت محمد المصطفی ؛ دیدم جواب نمیده یا زوجة ولی الله ؛ یا اُم الحسن و الحسین .. دیدم جواب نمیده به سر و صورتم زدم .. اومدم برم‌ مسجد علی رو خبر کنم دیدم دوتا آقازاده اومدن ؛ اسماء چه خبر شده مادرمون کجاس ؟ گفتم بچه ها بیاید برید غذاتونُ بخورید نخواستم بچه ها رو زود خبر بدم یه وقت دیدم آقا یه نگاهی کرد فرمود اسما تا به حال کی دیدی ما بی مادر غذا بخوریم؟.. یه نگاه کردم گفتم آقازاده ها از این به بعد دیگه باید بی مادر غذا بخورید .. دوتا آقازاده اومدن یکی میگه مادر من حسنم .. یکی میگه مادر من حسینم .. (حاضری همۀ دنیا رو سرت خراب بشه ولی زمین خوردن باباتو نبینی ..) یه وقت علی با اون عظمت بچه ها اومدن به بابا خبر بدن بابا ؛ تا علی صدایِ بچه ها رو شنید ، از مسجد تا خونۀ زهرا راهی نبود .. دیدن علیِ خیبر شکن با عجله میدوه هی زمین میخوره .. هی صدا میزنه زهرا ..*

.