نمایش جزئیات

روضه و توسل به امام جعفر صادق علیه السلام _ سیدمجید بنی فاطمه

روضه و توسل به امام جعفر صادق علیه السلام _ سیدمجید بنی فاطمه

مَنِ بی‌مایه که باشم که خریدارِ تو باشم حیف باشد که تو یارِ من و من یار تو باشم تو مگر سایه ی لطفیِ به سَرِ وقتِ من آری که من آن مایه ندارم که به مِقدارِ تو باشم *تو به من لیافت دادی، چقدر دلم برا روضه ها تنگ شده، چقدر دلم برا رفیقای روضه تنگ شده، چقدر برا دستِ جمعی حسین حسین گفتن دلم تنگ شده، امشب شبِ شهادتِ آقا امام صادقِ، بگو: یابن الحسن، سرت سلامت، اما یه کاری کن مُحرم راحت بتونیم نوکری کنیم...همه ی مانگرانیِ محرم رو داریم...* خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم که تو هرگز گُلِ من باشی و من خارِ تو باشم هرگز اندر همه عالم نشناسم غم و شادی مگر آن وقت که شادی خور و غمخوارِ تو باشم گذر از دست رقیبان نتوان کرد به کویَت مگر آن وقت که در سایه ی زِنهارِ تو باشم گر خداوندِ تعالی به گناهیت بگیرد گو بیامرز که من حاملِ اوزارِ تو باشم مردمان عاشقِ گفتارِ مَنِ ای قبله ی خوبان چون نباشند که من عاشقِ دیدارِ تو باشم *حاظرم همه ی زندگیم رو بدم فقط یه بار ببینمت...* من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم مگرم هم که تو ببخشی که سزاوارِ تو باشم گر چه دانم که به وصلت نرسم باز نگردم تا در این راه بمیرم که طلبکارِ تو باشم نه در این عالمِ دنیا که در آن عالمِ عُقبی همچنان بر سر آنم که وفادارِ تو باشم «شاعر سعدی» . . حُرمَت نگه دار دستایی که بستی جرمی به جز آزادگی نداشته این یادگارِ حضرتِ رسولِ حُرمَت نگه دار پا به سن گذاشته حُرمَت نگهدار پیکرش نحیفِ مهلت بده تا برداره عَصاشُ اینقدر غریبِ هیچ کی نیست بیاره عمامه شو، نَعلِینِ شو، عباشُ حُرمَت نگه دار خونه شو نسوزون حُرمَت نگه دار بچه هاش تو خونه ان اینطور اگر حمله کنید به این باغ گُل ها به زیرِ دست و پا می مونن حُرمَت نگه دار لرزشِ قنوتُ مویِ سپیدش و مگه ندیدی واسه نماز حُرمَت نگه نداشتی سجاده رو از زیر پاش کشیدی دلا بسوزه آخه حُرمَتش رو تو ازدحامِ سایه ها شکسته قرآن ورق ورق شده تو کوچه قلبِ تموم آینه ها شکسته *ریختن تو خونه اش، از بالای دیوار ریختن تو خونه ی حضرت، دَرِ خونه اش رو آتش زدن، اجازه ندادن عمامه سر کنه، اونایی که تو روضه ها بزرگ شدن می دونن اوجِ روضه اینکه یه بزرگ رو بی عمامه بیرون بیارن...اجازه ندادن یه عبا رویِ شون اش بندازه، پا برهنه و دست بسته بیرونش آوُردن...الهی برا اون آقایی بمیرم که سَرِ برهنه و دست بسته بیرونش آوردن، فقط یه حامی داشت تویِ مدینه...* دامنُ حیدر و گرفت و دشمن با تازیانه دستش و جدا کرد دیگه نتونست از زمین بلند شه به خون نشست و فضه رو صدا کرد مدینه و قصه ی هَتکِ حُرمَت که در میاره سیلِ گریه ها رو اما دلا بسوزه که شکستن تو کربلا حرمت خیمه ها رو رسید قاتلش ولی نمی دید که از عطش جونش به لب رسیده حُرمَت نگه نداشت بین گودال حُرمَتِ پیکر و سَرِ بُریده حُرمَت نگه نداشتن و ندیدن رقیه تو خرابه چی کشیده یکی بگه یه دختر سه ساله مگه چی دیده که قدش خمیده . . *دستایِ آقارو بستن، حتی سوارِ بر مرکب نکردن، راه افتادن به سمتِ کاخِ منصورِ ملعون، اِبنِ ربیعِ ملعون می تازید، این پیرمرد هی زمین می خورد و بلند میشد، هی نفس نفس میزد، پاهاش رویِ خارهایِ بیابون می رفت،شاید زیر لب می گفته:" یا عَمَّتیَ المَظلومه"... آقارو آوردن تویِ کاخِ منصور، نانجیب یه نگاهی کرد دید این پیرمرد نفس نفس میزنه، شمشیر رو کشید آقارو شهید کنه، همه گفتن کارِ آقا تمومِ، یه وقت دیدن رنگِ منصور پرید، شمشیر رو غلاف کرد، گفتن: چی شده؟ خودت گفتی آقارو بیارید، میخواستی آقارو بِکُشی، چی شد یه مرتبه رنگ و روت پرید؟ گفت: شمشیر کشیدم آقارو شهید کنم، یه وقت نگاه کرد دیدم رسولِ خدا ایستاده، فرمود: منصور! اگه یه تارِ مویی از سَرِ بچه ام کم بشه، تاج و تختت رو بهم میریزم... یارسول الله! یه شمشیر بالایِ سَرِ امام صادق دیدی طاقت نیاوُردی، بمیرم برا اون خانومی که بالایِ بلندی نگاه می کرد، شمشیرها بالا می اومد، همه به یک نقطه فرود میاد، حسین... .