نمایش جزئیات

روضه حضرت رقیه سلام الله علیها شب سوم محرم حاج مجتبی رمضانی

روضه حضرت رقیه سلام الله علیها شب سوم محرم حاج مجتبی رمضانی

 اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّه”

“اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ”

 

من مثل قطره ام و تو مثل دريا، مگه نه؟

بايد اين قطره كنه دريا رو پيدا، مگه نه؟

 

تويِ خواب، خودت بهم گفتي خيلي زود ميآي

قول دادي كه من و مي بري از اينجا، مگه نه؟

 

به جايِ عروسك اين بار، برا من عصا بيار

دخترِ شامي ميگه: افتادم از پا، مگه نه؟

 

اينجا بازارش مثلِ كوچه هايِ مدينه بود

صورتم درست شده شبيه زهرا، مگه نه؟

 

جونِ بابا بگو دل تنگي هامُ چيكار كنم؟

جونِ من بگو من و دوست داري يا، مگه نه؟

 

رويِ نيزه فهميدم چرا عمو چشماشُ بست

قصه ي گوشواره امُ گفتي به سقا، مگه نه؟

 

داداشم با پيرهنم ميخواد من و كفن كنه

ديگه وقتِ رفتم رسيده بابا، مگه نه؟

 

*مگه ميشه دختر بابارو نشناسه، روپوش رو از رويِ تشت زد كنار، بابارو نشناخت…چي شد بابارو نشناخت؟ اول اينكه اين سر زياد چوب خورده بود، هم عُبيدالله بن زياد زده بود و هم  يزيد، شايد توي چشم زياد ضربه زدن، وقتي چشم صدمه ببينه قيافه عوض ميشه، دليلِ دوم: اين سر يه شب تا صبح تويِ تنور بوده، خاكستر با خون قاطي شده،دليل سوم: هر منزلي كه استراحت مي كردن، سر رو از نيزه در مي آوُردن، داخل يه صندوقچه ميذاشتن، چهل منزل توقف كردن، يعني چهل بار اين سر رو در آوُردن روزِ بعد دوباره به نيزه زدن، شايد ميخواستن سر رو به نيزه بزنن، جايِ قبل بند نميشد يه جايِ جديد مي زدند…تو بابايِ مني؟ بابايِ من خيلي خوشكل بود…*

 

تو این شبِ تاریک، ستاره مبهوته
خواب می دیدم بازم، سرم رو بازوته

تقصیر من نیست که، اشکم سرازیره
یادِ تو می افتم، خواب از سرم میره

کجای دنیا، اینطوری بابا، جوابِ اشک و میدن
جلو چشایِ، عمه سرت رو، روی زمین کوبیدن

کسی نمی پرسه، از حال و احوالش
پروانه ای رو که، سوخته پر و بالش

ممنون تو هستم، که اومدی پیشم
غصه نخور بابا، خودم فدات میشم

اهالیِ شام، به دخترِ تو، مگه امون می‌دادن
تو کوچه بازار، هی با اشاره، منو نشون می دادن

 

حسين…

من و ببر بابا، دورِ تو مي گردم

چشام نمي بينه، عمه رو گم كردم

 

يادم ميره دردِ، پارگي گوشم

وقتي سَرِ خونيت، باشه تو آغوشم

 

يه نانجيبي اومد تو خيمه، گوشواره هامُ بُردش

نديدي بابا، چه وحشيونه، خلخال پامُ بُردش

 

اون بي حيايي كه، كشيده گيسومُ

دستايِ سنگينش، شكسته اَبرومُ

 

تا ديد عموم رفته، حرفايِ بد ميزد

كارش فقط اين بود، به من لگد ميزد

 

از ترس و وحشت، لُكنت گرفتم

از وقتي رفتي رقيه ات سامون نداره

 

* ” يا أبتاه! مَن ذا الذي خَضَّبَكَ بدَمائك؟”بابا! محاسنت خوني شده“يا أبتاه! مَن ذا الذي قطع وَريدَك؟” بابا! رگ هايِ حنجرت رو كي بُريده؟…*

 

خيلي غمت واسم، سخته و سنگينِ

خولي رسيد ديدم، سرت تو خُرجينِ

 

خسته شدم بابا، از زندگيم سيرم

سه ساله ام اما، ببين چقدر پيرم

 

كسي نفهميد، بينِ خرابه من چي كشيدم

خسته شدم از اين همه دوري،ديگه بُريدم

 

*ان شاءالله راه كربلا امسال باز باشه، بريم ازطرف بي بي، رو به رويِ شش گوشه سلام بديم…ياد كنيم شهدايِ مدافعِ حرم رو، ياد كنيم بچه هايي رو كه بابا ندارن…خيلي مراقبت كن تويِ مهموني ها، حضرت آيت الله مرعشي، تويِ يك مهموني بچه هاش رو صدا زد، گفت: بچه ها! اون بچه اي كه اونجا نشسته بابا نداره، خواستيد من رو صدا بزنيد، بابا نگيد، دلش ميگيره…

يكي از مداحان اهلبيت تعريف ميكنه، ميگه: من رو دعوت كردن مراسم تقدير از رزمندگان مدافعِ حرم، ديدم همه ي رزمنده ها با لباسِ نظامي نشستن، دونه دونه بچه هاشون ميرن بالا با بابا، يه دختر بچه ميكروفن رو ميگيره شعر ميخونه، همه براش دست ميزنن بهش جايزه ميدن،يكي ديگه قرآن ميخونه بهش جايزه ميدن، يكي دعاي فرج ميخونه،نگام افتاد به يه دخترِ چهار پنج ساله ديدم چشماش كاسه ي خونِ، گفتم: عمو! تو چرا نميري شعر بخوني؟ گفت: من بابا ندارم، من بابام شهيد شده، اينا كه ميرن بالا شعر ميخونن به خاطر باباشون ميرن، گفت: عصباني شدم رفتم بالا ميكروفن رو گرفتم، اون دخترِ شهيد رو هم با خودم بردم، گفتم: اين بچه شهيده، كسي صداش نميزنه، ميكروفن رو گرفتم يه شعر خوند، نه تنها همه براش دست زدن، ديدم همه ي بچه هايي كه هديه گرفته بودن اومدن بالا گفتن: هديه ي ما مالِ تو…

من بميرم برا رقيه، گفت: عمه! اين بچه ها كجا دارن ميرن، گفت: عمه اينا دارن ميرن خونه هاشون، گفت: عمه! مگه ما خونه نداريم…

.