نمایش جزئیات

روضه حضرت رقیه سلام الله علیها شب سوم محرم ۱۴۰۰ حاج محمدرضا طاهری

روضه حضرت رقیه سلام الله علیها شب سوم محرم ۱۴۰۰ حاج محمدرضا طاهری

حرف دارم گلایه لازم نیست
تو ببین…آیه آیه نازل میشود

فقط اینجا که سایه لازم نیست
با محبت! بگو کجا بودی؟

*ما اگه بچه ي خودمون، يا يه بچه ي ديگه اي جلومون زمين بخوره طاقت نميآريم، يا اباعبدالله! چه جوري طاقت آوُرديد از بالا نيزه، وقتي ديدي تو كوچه ي يهودي ها بچه ات رو ميزنن…بچه وقتي به گريه ميوفته گلايه داره، بچه وقتي گريه ميكنه وقتي به باباش ميرسوننش هي ميخواد ميونه گريه هاش با باباش حرف بزنه، ميگه: كجا بودي تا حالا من رو اذيت كردن؟….گفت:بابا!*

وسطِ ماجرا چرا رفتی؟
بی هوا، بی صدا چرا رفتی؟

*ابی عبدالله با همه که خداحافظی کرد، بعضي روايات نوشتن اون لحظه رقیه تو خیمه خواب بود، تا چشمش رو باز کرد، دید یه عده تو خیمه ها ریختن، تا حالا این بچه عادت نداشته غیر از نوازش و بوسه ي عمو، تاحالا چیزی غیر اینا ندیده، توي كتابِ سحابِ رحمت نوشته: اين بچه طبق عادت هرروز، سجاده ي بابارو پهن کرده، یه وقت دید نانجیبا ریختن تو خیمه، شمر ملعون اومد مقابلش، این بچه نمیشناسه اینارو، فقط میگه “اَینَ اَبی؟” بابام کجاست؟ ميگه:چنان سیلی تو صورتش زدن…*

وسطِ ماجرا چرا رفتی؟
بی هوا، بی صدا چرا رفتی؟

بر روی نیزه ها چرا رفتی؟
بعد از آن بین شعله ها بودی

*بابا! بابا! بابا!…این بچه یه منظره ای رو دیده، عقده شده تا سر رو آوُردن براش، هی با خودش میگفت: اگه بابام اومد من باید اینارو ازش بپرسم *

چه بلایی پدر سرت آمد؟
یک نفر سمت پیکرت آمد

پای او روی حنجرت آمد
مشغولِ دست و پا زدن بودي

*حاج قاسم سلیمانی یکی از نوکرای این سه ساله بودن، همه ي مدافعان حرم افتخارشون این بود، گفتن ما باشیم، باز بخوان دوباره به این حریم بی احترامی کنن!؟… یکی از اين مدافعان حرم بچه اش زیر بغلشه دارن ازش مصاحبه میکنن، سئوال مي كنن ازش: این بچه رو چکار می کنی؟ گفت: من خودم، بچه هام،  پدرم، مادرم، فدای یکی از کاشی هايِ حرم حضرت زینب… *

بینِ خورجین سَرِ تو را بردن
چادرِ خواهر تورا بردن

با لگد دختر تو را بردن

کوفه بودی، نه کربلا بودی

دیده اي بی پناهمان کردند
آمدند و سیاهِمان کردند

جور دیگر نگاهمان کردند
تو نپرسی زمن کجا بودی

*یه خوردشو برات میگم بابا کجا بودم….*

عمه را با طناب آوردن
بی حساب و کتاب آوردن

بینِ بزم شراب آوردن
پايِ آن چوبِ بي حيا بودي

*اگه به اجبار به ما بگن: بايد حتماً انتخاب كني، بابات رو بزنيم و يا مادرت رو، معلومه ميگيم: بابامون رو…اما اگه از دخترها سئوال كنند چي ميگن؟آخه دخترها بابايي هستن…وقتی می خواستن امام حسن رو بکُشن مادرش رو جلو چشش زدن،  ولی وقتی میخواستن رقیه رو بکُشن، جلو چشمش چوب به لب و دهنِ باباش زدن…گفت: بابا چند تا سؤال ازت دارم:…*

نحوی صحبتم عوض نشده؟

حالتِ صورتم عوض نشده؟

آن  قد و قامتم عوض نشده؟

میشناسی…تو آشنا بودی

 

این منم پریشانم

اي فدايت، شکسته دندانم

آمدي جانِ من به قربانت

هر شب اينجا دعايِ من بودي

.

  

.

از کوهِ غصه هام، میخوام بگم یکم
اگه الان نگم، پس کی باید بگم؟

زخماتو میبینم، درداتو میدونم
میخوام ببوسمت، ولی نمی تونم

دلم میخواست بشینم، بازم رو دامن تو
دستامو بندازم باز، به دورِ گردن تو

اما دیدم نمیشه، توکه بدن نداری
این تويي که باید سر،  رو دامنم بذاری

حسین غریب مادر…

زخمایِ گوشم از، آتیش خیمه هاست
از حرمله بپرس، گوشواره هام کجاست

سوخته تو خیمه ها، گُلای چادرم
تو شام بجای شام، هی سیلی میخورم

یه جوری زد رقیه ات، چشاش سیاهی میرفت
راه و شبیه زهرا، هی اشتباهي میرفت

دندوناتو شکستن، چشامو بستم
اینقد نکش خجالت، منم مثه تو هستم

بابا بابا! بابایی…

*بذار از زبون خودش روضه بخونم: همچین که روپوش رو از طبق کنارزد، یه چند لحظه با تعجبی اين بچه نگاه ميكنه، بو، بویِ بابامه، اما چرا صورتش سوخته شده؟ چرا اینقدر صورت متلاشی شده؟ فقط چند تا سوال کرده ، صدازد” يا أبَتاهُ! مَنْ ذَا الَّذي أَيتمني علي صِغَر سِنّي؟”كي منو به این بچگی یتیم کرد؟…هی نگاه کرد این رگ ها چقدر نامرتب شده” مَنْ ذَا الَّذي قَطع وَ رِيدَيْكَ!  مَنْ ذَا الَّذي خَضَبكَ بِدِمائكَ؟” اما یه سوال دیگه هم کرد: گفت ” يا أبتاهُ، لَيْتني كَنت قَبل هذا الْيَومِ عمياء”ای کاش من قبل از اینکه تو رو اینطوري ببینم چشام کور میشد، من بابای خوشکلم رو با این وضع نمی دیدم…خدايا! روزيمون كن از اون حسين گفتن هاي رقيه كه نفس هاي آخرش هي مي گفت:” اَبَتاه!حسين!….” بلند ناله بزن بگو: يا حسين!….

.